| داود نجفی| از دانشگاه که برگشتم، توی خانهمان میهمانی دورهای بود. خودم را مثل یک اسیر جنگی تحویل میهمانها دادم تا هر چه سوال داشتند بپرسند. شوهر دختر عموی مادرم پرسید: «خوب عمو جون کلاس چندی؟» گفتم: «الان دیگه دانشگاه میرم، کلاس و اینا نیست» گفت: «میدونم بابا، اون زمونا که ما دانشجو بودیم، تو هنوز به دنیا نیومده بودی» بحث درس و دانشگاه بالا گرفت و همه شروع کردند از خاطرات مدرسهی تیزهوشان رفتنشان. چند نفر هم به گریه افتادند که چرا خانوادهشان اجازهی ادامه تحصیل به آنها نداده و آنها حرام شدهاند. فخری، دختر دایی مادرم گفت: «یادت باشه اومدین خونهمون عکسای تیزهوشانم رو نشونت بدم» شوهرش هم گفت: «آره منم نشونت میدم» یک مرتبه، شمسی خانم دختر عموی مادرم گفت: «آره جون خودت، تو اگه تیزهوش بودی که کلاس دوم رو سهبار رفوزه نمیشدی، بعدم تا یه خواستگار اومد شیرجه زدی تو خونهی بخت» خلاصه جنگ جنگ جهانی تیزهوشان برای اولین بار در خانهی ما رخ داد.