شماره ۱۲۹۱ | ۱۳۹۶ دوشنبه ۲۰ آذر
صفحه را ببند
کوچه اول

| داود نجفی| از دانشگاه که برگشتم، توی خانه‏مان میهمانی دوره‏ای بود. خودم را مثل یک اسیر جنگی تحویل میهمان‏ها دادم تا هر چه سوال داشتند بپرسند. شوهر دختر عموی مادرم پرسید: «خوب عمو جون کلاس چندی؟» گفتم: «الان دیگه دانشگاه می‏رم، کلاس و اینا نیست» گفت: «می‏دونم بابا، اون زمونا که ما دانشجو بودیم، تو هنوز به دنیا نیومده بودی» بحث درس و دانشگاه بالا گرفت و همه شروع کردند از خاطرات مدرسه‏ی تیزهوشان رفتنشان. چند نفر هم به گریه افتادند که چرا خانواده‏شان اجازه‏ی ادامه تحصیل به آنها نداده و آنها حرام شده‏اند. فخری، دختر دایی مادرم گفت: «یادت باشه اومدین خونه‏مون عکسای تیزهوشانم رو نشونت بدم» شوهرش هم گفت: «آره منم نشونت می‏دم» یک مرتبه، شمسی خانم دختر عموی مادرم گفت: «آره جون خودت، تو اگه تیزهوش بودی که کلاس دوم رو سه‏بار رفوزه نمی‏شدی، بعدم تا یه خواستگار اومد شیرجه زدی تو خونه‏ی بخت» خلاصه جنگ جنگ جهانی تیزهوشان برای اولین بار در خانه‏ی ما رخ داد.


تعداد بازدید :  590