شماره ۱۲۹۱ | ۱۳۹۶ دوشنبه ۲۰ آذر
صفحه را ببند
گزارشی درباره مرگ خودخواسته در کانادا
نقشه مرگ

مترجم- احد ‌هاشملو|   مرگ خودخواسته و به عبارتی خودکشی در تمام ادیان الهی و مشرب‌های اخلاقی کاری نادرست است. در سال‌های اخیر مرگ خودخواسته در غرب از جمله در کانادا با توجه به آموزه‌های فرقه‌های باب شده است. نکته جالب اینکه گروهی از پزشکان با تزریق دارو این افراد را با کام مرگ می‌فرستند. اقدامی که برخلاف سوگندنامه بقراط بوده و قتل محسوب می‌شود.
 بسیاری استدلال می‌کنند که زندگی هرکسی متعلق به خود اوست و بنابراین، می‌تواند هر زمان که تشخیص داد، این زندگی، به زندگی‌کردن نمی‌ارزد، و ادامه دادن به آن، رنج‌آورتر از مرگ است، حق دارند به زندگی خود پایان دهند. با این حال اما، در طرف مقابل، عده‌ای نیز استدلال می‌کنند که قتل نفس، حتی در مورد خود فرد، به همان اندازه غیر اخلاقی است که در مورد دیگران؛ قاتل، قاتل است، هرچند خود را به قتل برساند. این عده همچنین استدلال می‌کنند که زندگی هر فرد، صرفا متعلق به خود او نیست، بلکه پدر و مادر، همسر، فرزندان و دوستان نیز در این زندگی سهیم‌اند. کسی که زندگی را از خود می‌گیرد، و به رنج خود پایان می‌دهد، این درد و رنج را از بین نبرده، بلکه آن را برای اطرافیان باقی می‌گذارد. بحث‌های زیادی در مورد صواب یا ناصواب‌بودن مرگ اختیاری یا اُتانازی، مطرح شده است؛ گرچه تکلیف این موضوع در ادیان مختلف روشن است و مثلا در اسلام امری نادرست و غیراخلاقی به شمار می‌آید، اما یکی از پر بحث‌ترین مباحث در فلسفه اخلاق است. با این حال، ظاهرا هنوز استدلال مخالفان بر استدلال موافقان می‌چربد و در بسیاری از کشورهای غیر مذهبی و حکومت‌های سکولار دنیا نیز تقبیح می‌شود و قوانینی در جهت ممنوعیت اُتانازی، وضع شده است.
روایت زیر، زندگی یکی از افرادی است که تصمیم به پایان دادن زندگی خود می‌گیرد و رنج را برای بازماندگان، باقی می‌گذارد.
 نیویورک تایمز در گزارشی می‌نویسند؛ جان شیلدز دو روز پیش از مرگ اختیاری‌اش فکر عجیبی به سرش زد و آن این بود که یک مراسم ترحیم ایرلندی برای خود برپا کند، مراسمی به سبک قدیمی همراه با موسیقی که تنها مورد استثنايی آن حضور خود او در آن بود. این مراسم قرار بود که در یک رستوران خانوادگی به نام «کلبه سوییسی» برگزار شود. جان غذای مورد علاقه‌اش را هم سفارش داده بود. سپس قرار بود که خانواده‌اش او را به خانه برده و سحرگاهان در نقطه‌ای از باغچه که سنگی و پر از گیاهان خودرو بود، دفن کنند. پیش از بیماری جان عادت داشت که دو نوبت در روز در باغچه نشسته و به عقاب‌هایی که به جوجه‌هایشان پرواز می‌آموختند، خیره شده و به تأمل و مراقبه بپردازد. یک‌بار که از او در مورد یگانه‌بودنش پرسیدند، او به‌ عنوان گام نخست، مراقبه و تمرکز برای آگاهی را توصیه کرده بود.
قصد شیلدز این بود که با آرامش و سرعت و با تزریق ماده مرگ‌زا توسط پزشک بمیرد. ماه ژوئن گذشته دولت کانادا آنچه را که «کمک پزشکی در مرگ» نامیده می‌شود، تصویب کرد. این کار برای بیماران بالغی که رو به مرگ و مبتلا به بیماری لاعلاج هستند، انجام می‌شود. شیلدز نیز مبتلا به بیماری «آمیلوئیدوز» بود که باعث ایجاد پروتیین در قلب شده و به اعصاب دست و پا آسیب می‌زند. صبر و پایداری در برابر بیماری او را توانمند ساخته بود. به باور او در آغوش‌گرفتن بی‌باکانه مرگ می‌توانست معنادارترین میراث او باشد. شیلدز پنج خدمت بزرگ را در کارنامه داشت؛ فعالیت در حقوق بشر، مددکار اجتماعی کودکان، مدیریت بزرگترین اتحادیه «بریتیش کلمبیا» و جدیدتر از همه، نجات‌دادن یک شرکت نابسامانِ محیط‌زیستی.
خانم رابین جون هود، همسر آقای شیلدز از تصمیم او بسیار نگران است و بیم آن دارد که شیلدز نتواند در رستوران حاضر شود و در شب آخر عمرش نیز در خانه امکانات مناسبی برای نگهداری او وجود نداشته باشد، اما دکتر گرین، پزشک آقای شیلدز، تجارب و مهارت خوبی در مدیریت چنین اختلافات ظریف خانوادگی دارد. او ناظر 35 مرگ بوده است و بسیاری از درگذشتگان نیز در میان اقوامشان بدرود حیات گفته بودند.
 سفر یک مرد
یک‌ سال‌ونیمِ پیش شیلدز هنگام رانندگی در یک جاده سرسبز از حال رفته و با درخت کنار جاده تصادف کرده بود. خانم هود به بیرون پرتاب شده و شیلدز نیز پشتش از سه ناحیه شکسته بود. این‌که هر دو جان به در برده و به خودرو دیگری نیز صدمه نزده بودند، برای شیلدز نشانه خاصی به نظر می‌رسید. از قضا راننده خودرو عقبی نیز یک آتش‌نشان در حال مرخصی بود که به‌سرعت وارد عمل شده و به آنان کمک کرده بود.
از نظر شیلدز هر انسانی در تکامل کیهان نقشی ایفا می‌کند. از این رو فکر می‌کرد که او نیز می‌بایست نقش پررنگ‌تری داشته باشد. چند ماه پس از این سانحه، پزشکان به او خبر دادند که علت غش‌کردن او بیماری وراثتی آمیلوئیدوز بوده است. این بیماری پیش‌بینی‌پذیر نبوده و پیش از مختل‌کردن کار قلب، دست‌ها و پاهای او را از کار می‌انداخت. شیلدز شاهد مرگ اسفبار یکی از دوستان بود كه مبتلا به بیماری لاعلاج بود و نمی‌خواست در ناتوانی تمام بمیرد. برای او مرگ شرافتمندانه بسیار مهم بود و او حاضر به دیدن رنج و عذاب همسر و دخترش نبود.
اگر خدمت یکی از موضوعات مهم زندگی شیلدز بود، موضوع مهم دیگر، آزادی عقلانی، روحانی و شخصی بود. او همواره یک جست‌وجوگر بود. در ماه‌های پایانی عمرش برای نخستین‌بار داروهای روانگردان مصرف کرد و در یک دوره آموزش مجازیِ «فرا روی از قلمرو فرا فردی» نیز ثبت‌نام کرد.
شیلدز از کودکی عاشق آداب و مناسک دینی بود. در خانواده شایع بود که پدربزرگش در ایام نوزادی او را با یک دست بالا می‌برد و می‌گفت که روزی این نوزاد نخستین پاپ آمریکا خواهد شد. او در 17سالگی وارد مدرسه علوم دینی شد و ایام منصوب‌شدن او به کشیشی مصادف بود با تشکیل‌شدن شورای دومِ واتیکان. او ابتدا از تغییرات پیشنهادی کلیسا یکه خورد و سپس آنها را پذیرفت که از جمله آنها استفاده از نقادی تاریخی مدرن در تفسیر کتاب مقدس بود.   سرانجام پس از 4‌سال با حالی افسرده و ناامید از شغل کشیشی کناره گرفت و این امر در بی‌ایمانی و فقدان هدف و سرزندگی او تأثیر بدی نهاد.
اما از آن شرایط ناهموار دو عشق در او به وجود آمد؛ یکی مادلین لانگو، همکار سابق او بود که بعدها همسر وی شد و دیگری چشم‌انداز طبیعت وحشی و ناهموار بریتیش کلمبیا در استان ونکوور بود. در ‌سال 1969 این زوج به این‌جا مهاجرت کردند و شیلدز به کار مددکاری اجتماعی مشغول شد. بسیاری از مراجعان او زنان بارداری بودند که سقط غیرقانونی انجام داده بودند. او با شنیدن داستان‌های این مراجعان اعتقادات جزمی کاتولیکی خود را در این‌باره رها کرد. در دنیای او هیچ سفید و سیاهی وجود نداشت. او به تغییرات بنیادین می‌اندیشید. شیلدز سرانجام به ریاست اتحادیه کارگری بریتیش کلمبیا رسید و در طی خدمت 14ساله او جمعیت این اتحادیه از 20‌هزار نفر به 58‌هزار و 700نفر رسید. او رئیسی بسیار آزادفکر و اخلاق‌مدار و در عین حال سختگیر بود و به برابرکردن حقوق زنان با مردان در اتحادیه افتخار می‌کرد.
اگر چه زندگی پس از کلیسای آقای شیلدز هدفمند بود، ولی جست‌وجوی او در پی یافتن پاسخ‌های وجودی و روحانی سیر کُندی داشت؛ اما سرانجام یکی از سخنرانی‌های «برایان سویم» استاد موسسه مطالعات بنیادیِ کالیفرنیا زندگی او را دگرگون کرد. او یک کیهان‌شناس روحی شد و معتقد شد که کیهان دارای شعور است و همه‌ چیز به هم مربوط است. ما همه به دنیا آمده‌ایم تا وظیفه جهانی خود را به انجام برسانیم. در‌ سال 2005 همسرش، خانم لانگو درگذشت. او در همین‌ سال با خانم «هود» که طرفدار محیط‌زیست و دارای مدرک دکتری در آموزش بود، آشنا شد. آن دو با یکدیگر پیوند زناشویی برقرار کردند و خانم هود به خانه شیلدز نقل مکان کرد. دختر 19ساله خانم هود، «نیکی سانچز» هم کم‌کم روابط عاطفی خوبی را با شیلدز برقرار کرد.
از تولد تا مرگ: هدیه یک پزشک
دیوارهای دفتر خانم استفانی گرین پر از عکس‌های معصومانه و فرشته‌سان نوزادانی است که او در طی خدمت 22ساله‌اش به دنیا آورده است. او سه ‌سال پیش در مامایی و مراقبت از نوزادان تخصص گرفت. او در مورد چنین مرگ‌هایی معتقد است که باید اطلاعات لازم را به بیمار داد و اجازه داد که خود او در مورد صلاح کار خانواده‌اش تصمیم بگیرد. او پیش از تصویب قانون مربوط به کمک پزشکی در مرگ، به هلند رفته و در کنفرانس مربوط به کشتن دلسوزانه (اُتانازی) شرکت کرد.  طبق ضوابط دولت بیماران خواستار مرگ باید افراد بالغی باشند که در پیشرفته‌ترین مرحله بیماری‌اند و بیماریشان لاعلاج و تحمل‌ناپذیر و زمان مرگشان نیز به ‌طور معقولی پیش‌بینی‌پذیر باشد و این یعنی بیمارانی که دچار معلولیت درازمدت هستند مجاز به این کار نیستند، مگر این‌که در شرف مرگ باشند. بیمار باید از لحاظ روانی و ذهنی کاملا صلاحیت لازم را برای ابراز رضایت از چنین مرگی داشته باشد. این بخش از قانون موجب مباحثاتی شده است، زیرا بیماران مبتلا به زوال عقل را از این کار منع می‌کند، حتی اگر پیش از زوال عقل رضایت خود را اعلام کرده باشند.
برخلاف قانون آمریکا، در کانادا نقشی کانونی به پزشکان و پرستاران در این امر داده شده است. آنان تنها باید صلاحیت بیمار را تأیید کنند، بلکه بر نحوه تزریق داروی مرگ‌زا نیز باید نظارت داشته باشند. پزشکان در انجام چنین مرگ‌هایی اجبار قانونی ندارند، اما در اکثر ایالت‌ها از آنان انتظار می‌رود که بیمار را به همکاران ذیصلاح معرفی کنند. بسیاری از پزشکان از انجام چنین‌ کاری سر باز زده‌اند؛ زیرا معتقدند که این کار با سوگند بقراطی‌شان در تعارض است اما بسیاری از وکیلانی که رأی دیوان عالی را به دست آورده‌اند، به دفاع از این بیماران پرداخته‌اند. از نظر آنان، این قانون باید گسترش بیشتری بیابد. با این ‌حال بسیاری از پزشکان این کار را در سکوت کامل انجام داده و از بیمار می‌خواهند که از بیان‌کردن نامشان در آگهی درگذشت خودداری کند اما جزیره ونکوور یک استثناست. در این‌جا دکتر گرین و همکارانش آزادانه به تبلیغ و ارایه آدرس ایمیل و شماره تلفن‌شان می‌پردازند. آنان یک سازمان ملی برای خودکشی به کمک پزشک بنا نهاده‌اند و قرار است نخستین همایش را نیز در این مورد در ماه ژوئن برگزار کنند.
ساکنان جزیره ونکوور استقبال بی‌سابقه‌ای از این نوعِ مرگ کرده‌اند. این جزیره با جمعیتی بالغ بر 771‌هزار نفر، محل تجمع بسیاری از بازنشستگان کشور و نیز محل مناسبی برای افرادی با دیگر سبک‌های زندگی است. 80 نفر از 803 نفری که مرگ به کمک پزشک را در سراسر کشور انتخاب کرده‌اند، از این جزیره بوده‌اند. دکتر گرین شاهد بسیاری از این مرگ‌ها بوده است و اعتقاد دارد که این کار تعارضی با رشته تحصیلی او ندارد، چرا که این نیز شیوه‌ای از کمک‌کردن به انسان‌هاست. او مي‌گويد كه «یک تمدن را نباید با ثروتمندانش سنجید، بلکه باید رفتارش را با قشر آسیب‌پذیر مورد داوری قرار داد؛ به نظر من این نشانه انسانیت ماست.» او در مورد اولین کمکی که در مرگ داشته است، می‌گوید: «اتفاق بسیار زیبایی بود، انگار که داشتیم هدیه‌ای را به آن بیمار تقدیم می‌کردیم. احساس خوبی داشتم.» اکتبر گذشته، دکتر گرین در جلسه‌ای در حوالی خانه آقای شیلدز سخنرانی کرد و یکی از حضار این جلسه نیز خانم هود، همسر آقای شیلدز بود.
 نمیخواهم بیش از این رنج بکشم
هنگامی که دکتر گرین سه‌ ماه بعد، اولین تماس تلفنی را با خانه شیلدز برقرار کرد، بیماری عصبی شیلدز چنان پیشرفت کرده بود که پاهایش بی‌حس و غرق در زخم شده بود. پوستش خارش داشت، نمی‌توانست غذای خشک ببلعد و مرتب هم بالا می‌آورد. وقتی دکتر گرین دانست که خانم هود و دخترش نگرانی خود را از شیلدز پنهان می‌کنند به آنان توصیه کرد که هر چهارشنبه شمع روشن کنند و در طول شام دردها، نگرانی‌ها، اضطراب‌ها و خشم‌های خود را با شیلدز در میان بگذارند. آنان در مورد مراسم سوگواری نیز با همدیگر بحث کردند و نتیجه این کارها افزایش نزدیکی و صمیمیت در میان آنان بود. شیلدز گفت: «چه‌ چیزی معنادارتر از برنامه‌ریزی برای پایان زندگی است؟» او در کارگاهی که همسرش ترتیب داده بود برای دیگران در مورد زندگی خود سخن می‌گفت و بدین گونه بر گستره زندگی و دوستان خود می‌افزود، این در حالی است که بیماران دیگر ممکن بود به انزوا کشیده شوند.
در ماه فوریه، شبی آقای شیلدز در اتاق خود هنگام مطالعه به خواب رفته و یک نوبت از داروهایش را مصرف نکرده بود. سپس گیج و منگ از خواب برخاسته بود. پرستاری از طرف آسایشگاه ویکتوریا برای رسیدگی به او اعزام شده بود. صبح پس از آن شب دیگر نمی‌توانست از شدت درد راه برود و خانواده تصمیم به بستری‌کردنش در تنها آسایشگاه ویکتوریا گرفتند. سه روز بعد دکتر گرین او را ویزیت کرد و گفت قرار است که به تعطیلات برود. حالا شیلدز تنها دو گزینه برای تاریخ مرگ خود داشت؛ یا فردای همان روز یا دوهفته بعد در 24مارس. تعیین تاریخ، تنها نگرانی خانم هود نبود، بلکه وضع هوشیاری شیلدز او را بی‌قرار میکرد. با این وضعیت، به نظر نمی‌رسید که شیلدز توان شرکت در مراسم را داشته باشد. دکتر گرین چندبار به خاطر عدم کارکرد صحیح قوای عقلانی برخی از بیماران، مجبور به رد صلاحیت آنان در تصمیم‌گیری برای مرگ شده بود. چند روز بعد، وضع آقای شیلدز وخیم‌تر شد. دو هفته بعد، پزشکان برای او لیدوکائین تجویز کردند و او پس از ماه‌ها، آن شب را به راحتی خوابید و پس از آن نیز هوشیاری بیشتری یافت. 24مارس به سرعت برق‌وباد فرا رسید. دوستان و اقوام می‌دانستند که این تصمیم خود اوست ولی از این امر دل‌شکسته بودند. خانم هود امیدوار بود که همسرش این موعد را به تعویق اندازد ولی شیلدز بر مرگ خود اصرار داشت، چراکه رنج تحمل‌ناپذیری بر او وارد می‌شد.   آقای شیلدز احساس می‌کرد که یک پیشرو است و کار او راه را بر دیگران هموار خواهد کرد. خانم هود با حسرت و اندوه دوستان و نزدیکان را به مراسم دعوت کرده بود. عنوان این مراسم «جشن خداحافظی جان» بود.
غزل خداحافظی
در ساعت 6بعدازظهر روز 23مارس، فضای سنگینی بر اتاق کوچک آسایشگاه حاکم بود. حتی «پنی آلپورت» هم که مسئول برگزاری مراسم بود و در برگزاری مراسم جشن و عزا مهارت داشت، نمی‌دانست که چه باید کرد. دوستان و نزدیکان فضای اتاق را برای برگزاری مراسم تغییر داده و آراسته بودند. گل و شیرینی و نوشیدنی سفارش داده شده بود. بعد از آن‌که شیلدز جوجه‌اش را خورد، خانم آلپورت مراسم وداع را آغاز کرد. او در پشت سر شیلدز ایستاد و از میهمانان خواست که یک به یک دعایی را بر یک شال دعای بودایی بخوانند. نوبت به همسر آقای شیلدز رسید. او درحالی ‌که دست همسرش را گرفته بود، با صدایی اندوهناک گفت: «خدا را به خاطر نعمت‌هایی که به من داده است، شاکرم، نعمت همزیستی، عدالت، صلح و نعمتِ زندگی‌کردن با مردی خردمند و زیبا.» میهمانان یکی پس از دیگری مراتب احترام و قدردانی و محبت خود را ابراز کردند. هربار، آقای شیلدز از آنان تشکر می‌کرد و برای تلطیف اوضاع نیز کمی مزاح چاشنی آن می‌کرد. هنگام سخن‌گفتن او، میهمانان خاطرات خود را با او در ذهن‌ها مرور می‌کردند.
این مراسم، یک مجلس سوگواری ایرلندی بود که از هیاهوی سوگوارانه به دور بود. آقای شیلدز ضعیف و ضعیف‌تر می‌شد. او برای 18ثانیه چشمانش را بست و سپس چشم گشود و گفت: «شما شاهد اندوه من هستید، اما مرگ هرگز بدون اندکی اندوه رخ نمی‌دهد.» او بار دیگر از میهمانان تشکر کرد و سپس در ساعت 7:40 پرستاران تجهیزات پزشکی را از او باز کردند و او را از اتاق بیرون بردند. او درحالی‌ که لبخندی بر لب داشت، گفت: «به امید دیدار».
بیش از این چه می‌توان خواست
صبح روز موعود، دکتر گرین برای تحویل‌گرفتن داروها به داروخانه بیمارستان رفت. در چنین مرگ‌هایی، بیماران دو گزینه جهت انتخاب دارند؛ «نوشیدن شربتی که حاوی داروی مرگز است» یا «تزریق وریدی آن توسط پزشک.» آقای شیلدز هم تقریبا مثل همه، گزینه دوم را انتخاب کرد. داروها قبلا توسط داروساز آماده شده بود و حاوی مقداری «مدازولام»، «لیدوکائین» و «پروپوفول» بود. مدازولام نوعی داروی ضداضطراب است که بیمار را به سرعت به خواب فرو می‌برد، لیدوکائین برای بی‌حس‌کردن ورید و پروپوفول نیز برای بیهوش‌کردن بیمار استعمال می‌شود. با تزریق پروپوفول، شیلدز وارد کما شده و سرانجام باید «رکورونیوم» که نوعی فلج‌کننده است، تزریق می‌شد. این ماده بدن را از حرکت بازمی‌دارد. دکتر داروساز، داروها را درون جعبه‌ای گذاشت و به دکتر گرین تحویل داد و او نیز راهی اتاق آقای شیلدز شد و چند دقیقه صمیمانه با او صحبت کرد و جهت اطمینان از صحت قوای عقلانی او، دوباره رضایت شیلدز را جویا شد و سپس رضایت او را در برگه‌ای ثبت کرد. دکتر گرین به خانواده شیلدز اطمینان داد که شیلدز مرگ آرامی را تجربه خواهد کرد، اما در صورت دشواری مرگ نیز کسی ملزم به ماندن در اتاق نبود.
آقای شیلدز از 5نفر خواسته بود که در آن‌جا بمانند؛ همسر، دخترخوانده‌اش، خانم آلپورت و دونفر دیگر از دوستان. وقتی آنان وارد اتاق شدند، شیلدز به گرمی از آنان استقبال کرد. این چند نفر به دور او حلقه زدند و همسرش نیز بالای سر او ایستاد و دست‌هایش را بر شانه‌های او گذاشت.
خانم آلپورت مراسم را آغاز کرد. او دستانش را گشود و به چهار سوی اتاق رو کرد و هر سویی از آن را به قسمتی از زندگی شیلدز ربط داد. به باد، به ماری که درحال پوست‌اندازی بود و نماد مرگ شیلدز می‌توانست باشد و به آب و درختانی که شیلدز در طول عمرش از آنان نگهداری کرده بود. او زنگی در دست داشت و در هر روکردنی آن را به صدا درمی‌آورد. سپس هریک از آنان نام درگذشتگان خویش را خواندند و از آنان خواستند که راهنمای شیلدز در این سفر باشند. آقای شیلدز نیز آهنگی قدیمی با عنوان «بیش از این چه می‌توان خواست» را خواند. آقای شیلدز قبلا از خانم آلپورت خواسته بود که دعای «قدیس آسیزی» را بخواند. او نیز برگه‌ای از جیبش درآورد و شروع به خواندن کرد:
«خدایا مرا وسیله‌ای برای صلح قرار بده! آن‌جا که نفرت است، بگذار تا تخم عشق بکارم؛ آن‌جا که آزار است، تخم بخشش؛ آن‌جا که دودلی است تخم ایمان؛ و آن‌جا که نومیدی است، تخم امید.»
پس از اتمام دعا، آقای شیلدز گفت: «احساس می‌کنم که من این کار را آموخته‌ام». سپس گفت که معتقد است همه انسان‌ها دارای یک نیروی کیهانی واحد هستند. همه انسان‌ها یک تن واحدند. سپس از مهربانی همه آنان تشکر کرد.
سرانجام دکتر گرین سرنگ را به بازوی چپ او تزریق کرد. او چشمانش را بست. نفس راحتی کشید و به خوابی عمیق فرو رفت. تنها صدایی که در اتاق شنیده می‌شد، صدای گریه دخترخوانده‌اش بود. دکتر گرین یکی پس از دیگری همه سرنگ‌ها را تزریق کرد. به جز زردی چهره، تغییر دیگری در بدن او به چشم نمی‌آمد. خانم گرین با گوشی طبی او را معاینه کرد، قلبش هنوز می‌زد. دکتر چندبار دیگر او را معاینه کرد تا این‌که 13دقیقه پس از اولین تزریق، قلب او از تپش باز ایستاد. آقای شیلدز دیگر رفته بود.
پیکر او را طبق وصیتش در باغ خانه‌اش دفن کردند. همسرش معتقد بود که تا دو روز، روح او در کنار آنان خواهد ماند و از این‌رو تمام آن دو روز را در کنار مزار او به خواندن شعر و داستان و گاهی هم سکوت سپری کرد.


تعداد بازدید :  567