سیامک ظریفی/طنزنویس
برنامهریزی قیصروار!
چند روز پیش یک نامه فوری آمد که باید تا ظهر کلیه ادارات و سازمانهای تابعه وزارتخانه متبوع برنامههای سال آیندهشان را اعلام کنند.
نامه درخواست اعلام برنامه، مربوط به یک ماه پیش از آن بود، اما وسط راه در کارتابل یک پدرآمرزیدهای مانده بوده و این روز آخری پیدا شده و آوارش را ریخته بودند روی سر ما.
داشتیم سکته میکردیم. انجامدادنش حداقل یک ماه وقت لازم داشت. برای گرفتن برنامهها به هر ادارهای تلفن میزدیم، جواب نمیدادند.
چند نفر شدیم عضو «کمیته اضطراری پیگیری و جمعبندی». من بودم، حاجی نصرت، رضا پونصد، علی فرصت، کریم آب منگل. گفتیم، برنامههای سال قبل که هیچ کدام اجرا نشده، همانها را پس و پیش میکنیم و به اسم برنامههای امسال جا میزنیم. همین کار را هم کردیم ولی به همه گفتیم برنامه جدید نوشتیم، شما هم بگید جدید نوشتن، آره، خوبیت نداره!
گرگ باراندیده!
پشت میزمان نشسته بودیم که از ته راهرو صدای داد و هوار آمد. از اتاقمان پریدیم بیرون. دیدیم همکارمان بنده خدا از کوره در رفته. حالا سر چی؟ یکی از ارباب رجوع مدارکش را داده بود و رسید میخواست! همکار ما هم خیلی محترمانه فقط چون همین جوری احتمال میداد که طرف دچار کمشنوایی مادرزادی باشد، با صدای بلند گفته بوده: مگه شمش طلا دادی که رسید میخوای؟
مراجعهکننده هم جواب داده بود: شما قانونا در ازای این اسنادی که تحویلتون دادم، باید رسید بدید. ضمنا حق ندارید، سر من داد بکشید.
خلاصه کار بالا گرفته بود. یک جوری که آن ارباب رجوع متوجه نشود، به همکارمان گفتیم: مطلقا رسید نده؛ چون این بابا از حرفزدنش معلومه که قانون و حق و حقوقش رو میدونه. اگه مدارکش گم بشه، پدر صاحبت رو در میاره.
خوشبختانه همکارمان گرگ باراندیده بود. هیچ رسیدی به او نداد؛ اما چهار روز بعد یک توبیخنامه برایش آمد و تنها کاری که توانست بکند این بود که مثل مار به خودش بپیچد.
با این وضع معلوم شد طرف بیشتر از همکارمان گرگ باراندیده بوده! از آن به بعد همه، ماستها را کیسه کردیم و به محض اینکه متوجه میشویم، ارباب رجوعی از قانون سر در میآورد، او را به همکار بغل دستیمان پاس میدهیم.
کاش قلم پایم میشکست
هفته قبل، از طرف اداره یک تور تفریحی رایگان برای روز جمعه گذاشته بودند که هر یک از همکاران در صورت تمایل، همراه خانواده از این امکان استفاده کند.
فردای روز موعود یکی از همکاران که به قول خودش همیشه از طرفداران طناب مفت بوده و با پیروی از شعار مفت باشه، کوفت باشه، همراه خانواده به جمع همکاران پیوسته بود، میگفت: کاش قلم پایم میشکست و چنین اشتباهی نمیکردم.
حالا قضیه چه بود؟ به محض اینکه همراه همسرشان به محل قرار رسیدند تا با اتوبوس عازم مقصد شوند، از دیدن همکاران خانم و تفاوتشان با چهره و پوشش اداری تقریبا دچار در رفتگی فک شده بود.
همکارمان با ناراحتی ادامه داد: موقع برگشتن، از همکاران که جدا شدیم، همسرم با یادآوری این نکته که به هیچ مردی نمیشود اعتماد کرد، جفت پایش را در یک لنگه کفش کرد که قبل از اینکه قرارداد یک سالهات با اداره تمام شود، باید استعفا بدی و بیای بیرون. فکر شغل بعدی را هم کرده بود! تبدیل اتاق جلویی خانه به سوپرمارکت و اشتغال در آن. هر چه هم میگویم خانم جان، ما خانهمان طبقه سوم است و کارمان نمیگیرد، توی کتش نمیرود که نمیرود.
بعد همکارمان برگه تبلیغاتی مغازهاش رو داد دستم و گفت: به کارمندان دولت، کیسه برنج 10 کیلویی قسطی هم میدهیم. البته باید ضامن معتبر داشته باشی. امروز دشت نکردم. چراغ اول رو روشن کن. خیر ببینی.