شماره ۱۲۷۷ | ۱۳۹۶ سه شنبه ۳۰ آبان
صفحه را ببند
سفر پر مشقت

جهانگرد در جست‌وجوی پاسخ پرسش‌هایش كشورها را یكی پس از دیگری پشت سر می‌گذاشت از هند و تبت و چین گذر كرد، به اهرام مصر رفت، به خرابه‌های بابل سرك كشید، اما هیچ نشانی از حقیقت نیافت. عاقبت به سرزمین خویش، شهر خویش، محله‌ خویش و خانه‌ خویش بازگشت. كنار درب خانه گدایی به چشم می‌خورد. گدا كلاهی پوستی‌، مانند آنچه او سال‌ها قبل بر سر مردم تركستان دیده بود بر سر گذاشته و چهره‌ای آفتاب‌سوخته داشت. این چهره نیز به اهالی مغرب‌زمین نمی‌مانست. او راجع به ملیت و نژاد پیرمرد گدا به فكر فرو رفت. هنگامی كه به قدر كافی نزدیك شد، پیرمرد سرش را بلند كرد، نگاه پرنفوذی به او انداخت و با صلابت و آرامش تمام گفت: «پسرم، تا كی قصد داری عمر پرارزشت را به بیهوده‌گردی بگذرانی؟» جهانگرد باتعجب تمام گفت: «شما من را از کجا می‌شناسید؟ و از كجا می‌دانید كه من جهانگرد هستم؟ وانگهی اصلاً شما چه كسی هستید؟ از كجا آمده‌اید؟» پیرمرد گفت: «نگفتم هنوز هم به گشت و گذار بیهوده مشغول هستی. برای تو و سرنوشت تو چه اهمیتی دارد كه من این‌ها را از كجا می‌دانم و یا كه هستم؟ كنجكاوی بیهوده‌ تو باعث بی‌حاصل ماندن عمرت شده است. تو به غلط تاكنون به آنچه بیرون از وجودت روی می‌دهد پرداخته‌ای و از یافتن حقیقت در اندرون خود عاجز مانده‌ای. حقیقت در هیچ بیابان یا خرابه‌ای دفن نیست، حقیقت در كتاب‌های سری هیچ معبدی مخفی نشده است. از خود مگریز تا از حقیقت نگریخته‌ باشی.» پیرمرد پس از گفتن این جملات ناپدید شد و جهانگرد به خانه قدم گذاشت، خوشحال از آن كه سفر 10‌ساله‌اش نتیجه‌بخش بوده است. حداقل حالا می‌دانست كجا و به دنبال چه بگردد. در حالیكه همسایه‌ها نمی‌دانستند، زیرا آنها آن 10 سال را بین مطبخ و اتاق خواب گذرانده بودند كه سفری به مراتب كوتاه‌تر و بی‌مشقت‌تر بوده است.
اسب و هویج
اسب، پیوسته به دور سنگ آسیاب می‌چرخید تا آن را به چرخش درآورد، به امید رسیدن به هویجی كه جلوی رویش آویخته بودند. تلاش اسب برای رسیدن به هویج بی‌ثمر و بالأخره وقتی شب می‌شد، اسب به حکم آسیابان می‌توانست آن هویج را بخورد... و این درست تصویر تمدن امروز بشر است.

 


تعداد بازدید :  434