| مهرنوش فکوری| کارمند هلالاحمر گیلان|
در بیشتر حوادث رخداده در کشور ما دیده میشود احساسات و هیجانها به اوج میرسد، رسانهها از هر عکس و تیتری برای هیجانیتر کردن مردم استفاده میکنند اما متاسفانه بعد از چند هفته همه احساسات فروکش میکند و عدهای سودجو در این میان با رفتارهای ناشایست فرهنگ اصیل منطقه را زیر سوال میبرند و آسیبدیده واقعی تنها کسی است که با دنیایی از درد و رنج بدون هیچ پشتوانه معنوی تنها میماند؛ پس بیاییم بهجای شعاری عمل کردن و رفتارهای غیرمنطقی، بازمانده واقعی را دریابیم .
یادی کنیم از 30هزار کشته و زخمی زلزله ویرانگر رودبار که هنوز هم آثار مخرب روحی و روانی گریبانگیر مردمان منطقه است. هنوز صدای لالایی مادران داغدیده از دشتهای سبز به گوش میرسد.
قربانیان مظلومی که نامی از آنان در هیچ جای تاریخ ایران نیست، زلزله مخربی که بیش از 100 روستا و آبادی را صددرصد تخریب کرد. آن موقع نه خبرنگاری بود، نه عکاسی، نه موبایلی، نه فضای مجازی که درد و رنج این فاجعه عظیم را به تصویر بکشد. رنج زیر آوار ماندن بانوانی زیبا و خندان برای شنیدن صدای فرزند خردسال، مادران دردمند با صدای فریادی برای نجات آرشهای کمانگیر، صدای دخترکانی باهوش و مهربان که برای نجات برادر میکوشیدند و صدای پدرانی که مظلومانه زیر آوار جان دادند، صدای نوزادی نشکفته که تشنه آغوش گرم مادر بود. از هر 5 جنازه بیرون آورده شده از زیر آوار شاید دو نفر به دلیل خفگی جان داده بودند، خرابشدن تونل منجیل، کوهستانیبودن منطقه از سمت تهران به طرف رودبار، عدم اطلاعرسانی درست از منطقه دقیق حادثه، اختلافات قومی و قبیلهای در شمال گیلان که غرب و شرق و جنوب و مرکز همیشه گریبانگیر این مسأله مضحک هستند، هر بار که زلزلهای رخ میدهد زخم کهنه مردم منطقه دوباره سر باز میکند، سخت درد میگیرد، به یاد نفسهای عزیزانی میافتند که مظلومانه زیر آوار بیتدبیری حبس شدند و درمانی برای دردشان نیست مگر همدردی با بازماندههای این فاجعه خانمانسوز. در هر حادثهای یاد خواهر بیپناهم میافتم که وقتی همسرش از لوشان به سمت توتکابن میرود و خبر فوت تمامی اعضای خانواده حتی خواهر و خواهرزاده دیگرم که آن شب میهمان خانه ما بودند را میشنوند با چه حس و حالی پیاده و سواره با سه فرزند خردسالش به سمت توتکابن میروند و به تنهایی بعد از دو روز با کمک دایی و پسرخاله جنازههای بیجان پدر و مادر و سه خواهر و تنها برادر و خواهرزاده سه ماههام را با زحمت و کمک خاله مجروحم دفن میکنند حتی نای کندن قبری برای آنان نداشتند و همه را یکجا در یک قبر دفن میکنند، همیشه دوست داشتم که برای آخرین بار با عزیزترینهایم وداع کنم اما به اینجا که میرسم خواهرم با سکوتی معنیدار میگوید، مهرنوشجان چه خوب که مجروح بودی و جنازههای عزیزترینهایمان را ندیدی اما دیگر هیچ حرفی نمیزند. اینجاست که میفهمم چه درد بزرگی در سینه تنها خواهر عزیزم هست، چه بر سرش آمده؟ او سالهاست که با داروهای اعصاب و ناراحتی قلبی سر میکند، چون در بدترین شرایط زندگیش کسی نبود از او دلجویی کند، نه نیروی کمکی نه حمایت روانی. آسیبدیده واقعی در شوک از دست دادن عزیز است، دنیا در نظرش معنایی ندارد که برای گرفتن کمک از جایش بلند شود، ما خانوادهای معمولی بودیم، ثروت آنچنانی نداشتیم اما هرگز یادم نمیآید از کسی تقاضای کمک کرده باشیم. برای خواهرم خیلی سخت بود که برای گرفتن غذای روزانه از چادر بیرون برود، بهطوری که پسر یکسالهاش از گرسنگی درحال مردن بود و خالهام که اوضاع را میبیند با چایی شیرین و نان خشک بچه را دوباره به زندگی بر میگرداند... حرفها زیاد است و طعنههای زیادی شنیدهایم که به زلزلهزدهها در آن زمان کمک زیادی شده است. در کمک مردم و احساسات لطیفشان شکی نیست، اما سوال این است که آیا کمکها به مردم آسیبدیده واقعی میرسد، آیا آسیبدیده واقعی توان فکر کردن و راهحل منطقی برای ادامه بقا دارد!
اینجاست که جای خالی کنترل احساسات مردم و حضور نیروهای متخصص حمایت روانی هویدا میشود؛ مسألهای بسیار مهم و حیاتی برای بازمانده؛ درست است که خانهها ویران شده و تمام هستی مادی فرد از بین رفته، اما بههرحال با مرور زمان و حداقل وامهای دریافتی میتوان دوباره به زندگی مادی بازگشت ولی زخمی در قلب هر فرد آسیبدیده باقی میماند که هرگز قابل درمان نیست، اما قابل کنترل چرا؛ مسأله مهمی که فقطوفقط در روزهای ابتدایی حوادث مطرح میشود و هر کسی به دنبال سلفی گرفتن و نمایش دادن است، اما کمتر از چند هفته احساسات به اوج رسیده فروکش میکند و حتی در بیشتر مواقع زمانی که فرد خود درحال بازیابی و شروع زندگی جدید با تمام توان بدون نیاز دیگران میشود، شنیده میشود که حالا احساسات لطیف جایش را به حرفهای خرافی و خالهزنکی میدهد که حقشان بوده، حتما گناه بزرگی مرتکب شدهاند که گرفتار بلای آسمانیاند!