| داود نجفی| طوری چهرهام را کر و کثیف کرده بودم، تا کسی یکدرصد هم شک نکند من با مدرک فوقلیسانس مشغول مسافرکشی هستم. یک نفر که کباده شعر و ادب میکشید، سوار شد. به او گفتم: «ععع شما همونی نیستی که تو داستان کباب غاز هم کباده شعر و ادب میکشید؟» گفت: «چرا خودشم، ولی الان گرونیه، خیلی چیزا میکشم، اگه خواستی بگو حتما.» سعی کردم آرام رانندگی کنم تا آب توی دلش تکان نخورد. یک مرتبه گفت: «تو از اونایی که تا همین چند سال پیش شب ادراری داشتن، تو مدرسه از همه کتک میخوردن، خیلی ترسو و خودخواه بودن؟ ازونا که فحش میدن خیلی، به ماشینای دیگرون میزنن و در میرن؟» گفتم: «نه، ولی اینا رو از کجا میگی؟» گفت: «از روی رانندگیت دیگه.» گفتم: «عمرا اگه از روی رانندگی پیدا باشه، اصلا خودت بیا بشین پشت فرمون ببینم.» پیاده شدم تا جایمان را عوض کنیم که پرید پشت فرمون ماشین و فرار کرد و گفت: «به همه اونا احمق را هم اضافه کن.»