| لورا اسکوئیل|
وقتی مخلوط به اندازه کافی زده شد، ناچا به فکر افتاد کمی از آن را بچشد، نکند یک وقت اشکهای تیتا طعم آن را شور کرده باشد. نه، مزه اش عوض نشده بود، با وجود این، بدون آنکه چرایش را بداند، دلش یک باره گرفت. به یاد
یک یک ضیافتهایی افتاد که طی سال ها برای خانواده دلاگرازا برگزار کرده بود و همیشه این آرزو به دلش بود که مجلس بعدی عروسی خودش باشد. در 85 سالگی دیگر دلیلی برای گریستن در سوگ جشن عروسی که عمری به انتظارش بود و هرگز برپا نشد، وجود نداشت.
هرگز ازدواج نکرد، اگرچه یک بار نامزد شده بود. آه بله، نامزد داشت. اما مادر مامااِلنا او را از خانه بیرون انداخت. از آن به بعد تنها کاری که از دستش بر میآمد، خوشی دادن به عروسی دیگران بود. کاری که سال های سال بدون شکوه و شکایت انجام داده بود. پس حالا از بابت چه گله داشت؟ چه مرگش بود؟ باید این میان اتفاق خنده داری افتاده باشد، اما نمی توانست انگشت روی آن بگذارد. روی کیک را با مرینگوی یخی تا جایی که می توانست خوشگل تزیین کرد و به اتاقش رفت. قلبش بد جوری تیر میکشید، تمام شب را گریه کرد و صبح روز بعد نای بیرون آمدن از رختخواب و کار کردن در جشن عروسی را نداشت. تیتا حاضر بود، هست و نیستش را بدهد و جای ناچا باشد. او نه تنها باید در مراسم عروسی شرکت کند، بلکه به رغم قلب خون چکانش تلاش میکرد که چهرهاش کوچکترین اثری از احساسات درونیاش را بروز ندهد.
برشی از رمان «مثل آب برای شکلات»