شماره ۱۲۶۰ | ۱۳۹۶ دوشنبه ۸ آبان
صفحه را ببند
یک ریالی

سیدمرتضی شفائیان مقدم|  طلوع گرم روز شنبه تقریبا برای سه‌هزارمین باری بود که چشم‌هام، رو به جهان گشوده می‌شد. مثل همیشه آفتاب مگس‌ها رو بیدار کرد و اون‌ها به سراغ من اومدند. هر روز با چند تا سیلی که خودم به خودم می‌زنم از خواب بیدار می‌شم. گاهی دوست داشتم قورباغه باشم که هیچ مگسی جرأت نداشته باشه به من نزدیک بشه. من تابستون‌ها توی حیاط می‌خوابیدم و مادرم همیشه می‌گفت: همین گوشه کنار پنجره جاتو بنداز؛ چون وسط حیاط چاه آب‌بارون بود و اون طرف حیاط چاه دستشویی. من یک بار کنار چاه آب‌بارون خوابیدم ولی تا صبح خواب می‌دیدم که توی چاه افتادم. دوست ندارم اول داستانم رو با توصیف توی چاه شروع کنم. مهم این بود که من از خواب بیدار شدم. مامان به سبزی‌کاری رفته بود و برای من هم سبزی و پنیر گذاشته بود. یک خواهر کوچولو هم به اسم مریم دارم.همون که موهای طلایی و بافته شدش از زیر پتو زده بیرون. من و مامان کار می‌کنیم تا پول اجاره‌‌خونه و بقیه چیزهارو بدیم. مریم هنوز مدرسه نمی‌ره ولی ما بهش یاد دادیم که وقتی خونه‌ست از تنهایی نترسه چون قرآن روی طاقچه‌ست و از اون محافظت می‌کنه. ساعت یک ربع به هفت بود و من ساعت 7:30 باید توی کارگاه قالبسازی می‌بودم. سریع قرآن رو باز کردم تا از توش کمی پول برای کرایه ‌ماشین بردارم. اما هیچ جاش پولی پیدا نکردم. نه توی فلق بود، نه اِنشراح و نه اِسراء و نه هیچ جای دیگه. فقط یک سکه‌ یک‌ریالی توی جلد کتاب بود و خیلی هم نو مونده بود. من هر وقت قرآن رو باز می‌کردم این یک‌ ریالی رو اونجا می‌دیدم. چون اون پول مال پدربزرگم بوده که خیلی وقت پیش اونجا گذاشته. در واقع مادرم این کار را از او یاد گرفته بود. حالا باید یک مسیر طولانی رو پیاده برم. اون یک ریالی رو برداشتم و گفتم اگر شیر بیاد می‌رم از مامان توی زمین پول می‌گیرم؛ اگه خط بیاد خودم پیاده می‌رم. سکه‌ بی‌منطقی بود که خط رو نشونم داد ولی من به خودم قول دادم و به قول خودم عمل کردم و سریع‌تر راه افتادم. توی راه با سکه بازی می‌کردم. شهر ما چندان هم بزرگ نبود و من بعد از عبور کانال کنار شهر و 20 دقیقه با سکه بازی کردن به نزدیکی ساختمون شورای شهر رسیدم. یک نفر داشت برای مردم صحبت می‌کرد و حسابی هم اتو کشیده و مرتب بود. اون یه جایی بلندتر از مردم ایستاده بود و من نه اون وقت و نه حالا درک نکردم که یک سیاستمدار چه کار خوبی می‌تونه با مردم داشته باشه. بعد مردم بیشتر جمع شدن. من از یک مردی که کنارم ایستاده بود و قدش بلند بود و یک خال دقیقاً کنار ابروی چپش داشت پرسیدم: این آقا کیه که صحبت می‌کنه؟ بهم گفت: مگه کوری نمی‌تونی اون پرده به این بزرگی رو بخونی! گفتم: من مدرسه نرفتم. گفت: خاک توی سرت و بعد نوشته‌ روی بنر بزرگ رو برام خوند. اون کلا آدم عصبی‌ای به نظر می‌رسید. منم در کنار همه‌ مردم بدم نیومد که یه کمی به حرف‌های یک شخصیت اتو کشیده‌ سیاسی گوش بدم. اون حرف‌های زیادی زد. ازGDP  و GNP و کشاورزی و تولید گفت و یک عالمه حرف دیگه هم زد. بعدشم شروع کرد به ادامه دادن به حرفاش که: ما پولی داریم که باید صفرهاش رو جمع کنیم و برای این کار برنامه داریم. وقتی حرف از پول شد همه گوشاشون تیزتر شد اما گوش من دیرتر به این حالت دراومد، وقتی اون گفت: من حاضرم از اموال شخصی خودم 100 میلیون تومن به کسی بدم که یه یک ریالی رو همین الان تو جیبش داشته باشه. می‌بینید که هیچ کس یک ریالی نداره!!


تعداد بازدید :  621