پدرام ابراهیمی طنزنویس
[email protected]
هر ملتی ادبیات و فرهنگی دارد یا فکر میکند فرهنگ دارد. یا از بدفرهنگی رنج میبرد یا بیفرهنگ است و خلاصه هر ملتی ربطی به عبارت «فرهنگ» دارد و «داستان»های هر قوم و ملتی همیشه محل تبلور همین فرهنگهاست. هر ملتی بسته به شرایط تاریخی، اجتماعی و جغرافیایی (و حسابان 2 و عربی پیشدانشگاهی) خود، افسانهها و داستانهای خودش را میسازد. امروز ببینید اقوام مختلف جهان چگونه داستان نیمهتمام ما را از دید خود به سرانجام میرسانند.
داستان از این قرار است که روزی روزگاری پسر متوسطالمالی عاشق شد بر دختر صاحب جمالی. پسر کارمند اداره مالیات بود و دختر، فرزند مردی که دستش به دهانش میرسید لکن به دنبال خواستگاری میگشت که پایش نیز به دهانش برسد. پسر با خود گفت دل دختر را میربایم شاید کمی ارزانتر افتاد ولی کور خوانده بود و دختر به صورت تمام الژنتیک فرزند خلف پدرش بود و زبان اعداد را از زبان افراد بهتر میفهمید. معشوق چونان ارهماهی از کف جوان سر میخورد که ارباب رجوعی بر وی فرود آمد و برای راه افتادن کارش او را به رشوت کلانی وعده داد. پسر بینوای قصه ما...
پایان ترکیهای: ...پسر بینوای قصه ما مردد بود که رشوه بگیرد و کار خود را سامان دهد یا شرف را بر عشق مقدم بدارد. این تردید حدوداً سیصد قسمت طول کشید. در تمام این مدت پسر از عشقش پیش آن ارباب رجوع درددل میکرد تا اینکه روزی داشت از باغی رد میشد و معشوقش را با همان ارباب رجوع درحال مذاکره مستقیم دید. قلبش شکست و تصمیم گرفت با مادر بیوه ارباب رجوع ازدواج کند. باب آشنایی باز شد و بعد از مدتی که داشت از کنار کافهای عبور میکرد، پدر معشوقش را با مادر ارباب رجوع درحال مذاکره سازنده دید و دلش کاملا شکست. گفت اصلا این چه کاریست؟ میرم با همان منشی تپل اداره ازدواج میکنم. بنده خدا نخکش شد از بس نخ داد!
پایان هندی: ...پسر بینوای قصه ما رشوه را گرفت و در پروژههای بعدی هم با ارباب رجوع همکاری نمود و زندگی را ساخت. پرده وجدان درید و در خواستگاری بله را شنید. اما نتیجه آزمایش خون پیش از ازدواجشان معلوم کرد که آنها خواهر و برادرند. همراه سههزار رهگذر جلوی آزمایشگاه به صورت هماهنگ شروع کردند به رقصیدن. پدرشان که از قضا رئیس پلیس مبارزه با فساد بود و از همه جا بیخبر، آمد و پسرش را با دستان خودش گشت. جنازه پسر روی دست پدر بود که دخترش ماجرای آزمایش خون را به او گفت. پدر و دختر به همراه آن سههزار نفر حالا نرقص کی برقص!
پایان آلمانی: عشق؟ رشوه؟ شیب؟ با کی کار دارید؟ زنگ بالا رو بزنید.
پایان کره شمالوی!: ...پسر بینوای قصه ما ترسید که این ارباب رجوع یکی از بازرسان «اداره کنترل همه چیز» باشد که از جانب پیشوا مامور شده تا رشوهگیران را بیندازد جلوی کرکس. با خود گفت من به گور بابام خندیدم که عاشق شدم و به ارباب رجوع گفت: بفرمایید از این زیتونهایی که به لطف پیشوا روی میز است بزنید.
پایان آمریکایی: ...پسر بینوا و یام یام قصه ما رفت دستشویی و داخل مستراح لباس جادوییاش را پوشید و تبدیل شد به «خرزور-من» و برگشت اتاقش در طبقه هفتاد و ششم برج و بعد از اینکه دید تذکر لسانی بیفایده است، مرد رشوهدهنده را از پنجره به سوی کمال هدایت کرد و خودش نیز از همانجا پرواز کرد و رفت منزل معشوق. پدر دختر که پاپیون را از روی شلوار جای کمربند بسته بود، گفت: بردار ببر خیرشو ببینی! تا خرزورمن میرود دختر را ببرد میفهمد که او از طرف بیگانگان فضایی مامور نابودی زمین است. آتش همه جا را فرا گرفته و نیویورک و شیکاگو از روی نقشه محو شده. خرزورمن در ثانیه آخر با سیمچین سیم قرمز را میبرد و بیگانگان تار و مار میشوند. بقیه داستان هم به درد شما نمیخورد.
پایان وطنی: ...پسر بینوای قصه ما با خود گفت: «این دیگه فکر کردن داره؟!»