زاویه سه نگاه
سه كارگر مشغول ساختن ساختمانی بودند كه ناظری به آنها نزدیك شد. اولین كارگر كثیف بود، عرق كرده و چهره غمگینی داشت. ناظر از او پرسید: «داری چه كار میكنی؟» جواب داد: «دارم آجر روی هم میچینم.» دومین كارگر هم چنین شرایطی داشت. ناظر از او هم پرسید: «چه كار میكنی؟» و كارگر پاسخ داد: «دارم ساعتی 20 دلار درمیآورم.» سومین كارگر هم كثیف بود، اما چهرهای خوشحال داشت. او در جواب سوال ناظر جواب داد: «دارم یك خانه میسازم.»
دعا و حضور خدا
سالکی پس از نیایش طولانی صبحگاهی از استاد خود پرسید: «آیا نیایش، خدا را به بشر نزدیكتر كرده است؟» استاد گفت: «آیا نیایش تو باعث میشود، فردا خورشید طلوع كند؟» سالک پاسخ داد: «البته كه نه! » استاد گفت: «جواب سوالت همین است. خدا به ما نزدیك است، چه دعا بكنیم، چه نكنیم.» سالک با تعجب پرسید: «منظورتان این است كه دعاهای ما بیفایده است!؟» استاد گفت: «ابداً، اگر صبح زود بیدار نشوی، طلوع خورشید را نمیبینی. هرچند خدا همیشه كنار ماست، اگر دعا نكنی هرگز حضور او را حس نمیكنی.»
امتحان راستی و درستی
قرنها پیش یك شاهزاده چینی قصد ازدواج کرد و تصمیم گرفت تمام دختران واجد شرایط را امتحان كند. او به هر دختر یك تخم گل داد و گفت: «هر كس بتواند زیباترین گل را برایم بیاورد، ملكه آینده چین میشود.» در میان دختران، دخترکی ساده بود كه دانه را در گلدانی كاشت و هر چه در توان داشت بهكار بست اما هیچ گلی سبز نشد. سرانجام پس از سه ماه در روز موعود گلدان خالی را بهدست گرفت و با اینكه چیزی برای نمایش نداشت به قصر آمد. سایر دختران با گلدانهایی كه گلی زیبا در آن بود در قصر حاضر شدند. شاهزاده گلهای همه را بررسی کرد و در میان تعجب همه، دخترکی را كه در گلدان او گلی نروییده بود انتخاب كرد. شاهزاده در برابر اعتراض دیگران چنین توضیح داد: «این دختر تنها كسی است كه گل مورد نظر من را به ثمر رساند. همه دانههایی كه به شما دادم در آب جوشیده و عقیم بودند، امكان نداشت گلی از آنها سبز شود!»