| شهاب نبوی | عمورضا مرد خیلی محجوب و با ادبی بود. من را هم خیلی دوست داشت. چون زن و بچه نداشت، همیشه از بابا اجازه میگرفت و من را با خودش اینور و آنور میبرد. مثلا میرفتیم قهوهخانه، من فرتفرت قند میخوردم، عمورضا هم بین رفقایش میچرخید یا میرفتیم حومهشهر و از کارتنخوابها دلجویی میکردیم. گاهی هم به شهرهای دیگر کشور عزیزمان ایران مسافرت میکردیم. عمورضا خیلی مهربان و مردمدار بود، چون کل روزهایی که شهرستان بودیم، درحال سرزدن به دوستانش و دادن سوغاتی به آنها بود. بعدها خدا جواب قلب مهربانش را داد و کمکش کرد تا بتواند تریلی، از این هجده چرخها بخرد. من هم دیگر پا رکابیاش شدم و کل کشور را از شرق تا غرب، با هم میگشتیم. همیشه میگفت: تو آینده درخشانی داری و وقتی بزرگ شدی، یه دونه از همین کامیونها برایت میخرم، اما انگار قسمت نبود، چون یک روز که آمدم از عمورضا تقلید کنم و مثل او به دیگران سوغاتی بدهم، طرف پلیس از کار درآمد. فکر کنم پلیسها سوغاتی دوست ندارند؛ چون جفتمان را دستبند زدند و بردند هواخوری...