نوشین زرگری/طنزنویس
کمی در اینستاگرام که تفرج و سیر و سیاحت کنی، تمام حواس پنجگانه و حتی دهگانهات به جوش و خروش میافتد. دلت میخواهد درعین اینکه همزمان مثل مرجان قاپول صدف میخوری، همان دقیقه مثل اشکان فافول کنار دریا در جزایر کاراییب باشی. خب اینجوری که نمیشود. اسم اینستاگرام را به «بیا دلت را بسوزانم» یا «آینه آینه» تغییر بدهید. غیر از این هم نیست. آخر عزیز من ما چرا هر روز باید ببینیم چه متریالی در معده تو وارد پروسه هضم و جذب و غیره میشوند که هر روز عکس غذایت را میگذاری؟ حالا درست است کیف میدهد لایک جمعکردن اما دیگر چقدر؟ آخر این درست است کسی عکس خودش را بگذارد و کپشنافشانی کند؟ آن هم چه کپشنافشانیهایی. آخر این هم شد وضع که ما داریم؟ طرف عکس خودش را میگذارد و کپشن میزند «اگر چشمهایم زیبایی همه دنیاست اما چرا و چرا تو عاشق گیسوان مشکی من هستی؟». یعنی نارسیسیم و همه این مراحل را رد کرده و فقط کم مانده خودش عاشق خودش شود و بیفتد توی آب و غرق شود. اینکه خوب است. یک نفر که اصلا معلوم نیست کیست و چه کاره است، دو نسخه کتاب شعر چاپ کرده و به سعدی تقدیم کرده و همان کتاب را با عکس چشم و ابروی خودش روی جلد چاپ کرده و مینویسد؛ «این کتاب عصاره جان من است، نوش سعدی»!. جلالخالق! آخر اگر سعدی کلمات تو را ببیند که سکته مغزی میکند. مدام هم مینویسد، کتابم فروش خوبی داشته است. آخر دو نسخه چهجوری میشود فروش خوبی داشته باشد؟ من نمیفهمم. در واقع اگر کمی در اینستاگرام بچرخید، بعد از مدتی به کل دیوانه میشوید و معادلاتتان به هم میریزد. اگر آن تو آن شکلی است، چرا این بیرون این شکلی است؟ اگر بیرون این شکلی است، اینستاگرام چه میگوید؟ برآیند اینستاگرام نشان میدهد همه با عمو مارکز یک خاطره دارند. همه، از دم. خواهر من، برادر من، تو اول جواب سلام داییات را بده نمیخواهد به مارکز بگویی «عمو»، خواندن کتابهایش هم پیشکشات. در اینستاگرام سریع با متولیان ادبیات وطن و دنیا، عمو و دایی و خاله و البته پسرخاله میشوند. شما صبح تختات را جمع کن نمیخواهد برای «دایی گونتر گراس» موهایت را از جا بکنی و صورتت را خنج بزنی؛ بگذریم از اینکه همهاش در جزایر گوناگون دنیا در سفر هستند. اینجوری که اینستاگرام نشان میدهد، حتی یک ایرانی هم در وطن نیست و همه مسافرت هستند اما وقتی میروی بیرون خیلی شلوغ است. شاید هم اینهایی که در ایران ما میبینیم، توریست خارجی هستند. این هم بعید نیست یا این جریان کتاب و قهوه. من نمیفهمم چرا هر کسی که میخواهد کتاب بخواند، فنجان قهوهاش رو کتابش است؟ بگویید دیگر. باید بروم از تکتک این افراد مصاحبهای وزین بگیرم و راز این جریان را بگشایم. از داوینچی کد هم مهمتر است. هرچقدر فکر میکنم و حتی پوزیشنهای مختلف را امتحان میکنم، میبینم نمیشود وقتی فنجان قهوه روی کتاب است، کتاب را باز کرد و آن را خواند. بعد هم نوشیدن یک فنجان قهوه دیگر خیلی فسفس کنی و طولش بدهی و بخواهی ادای آلبر کامو را در بیاوری، کلا یکربع طول میکشد، تو چهجوری هزار صفحه کتاب را همزمان با آن قهوه میخوانی؟ بقیه مواقع چه میکنی؟ بگیریم 10 صفحه از کتاب را با آن قهوه طی کردی؛ مابقی کتاب را که دیگر با گرسنگی و تشنگی نخواندهای. چرا عکس خوراکیهای دیگر مثل پفک چیتوز که احیانا حین خواندن کتاب خوردهای و خرت خرت کردهای و صددرصد بعدش انگشت نارنجیات را به زیر تخت مالیدهای را روی کتاب نمیگذاری و عکس نمیگذاری؟ یا چرا آن پیتزایی که نصف پنیرش از دهانت آویزان است را روی کتاب قرار نمیدهی؟ نکند قهوه باعث میشود کتاب پرمحتواتر شود؟ این چه رازی است؟ من نمیدانم. یا واقعا تا کی و چه زمانی قرار است «یک روز خوب» و «یکهویی» با کسانی داشته باشید که وقتی بعد از آن یک روز خوب به خانه برمیگردید، میخواهید سر به تنشان نباشد؟ من که باورم نمیشود این همه روز خوب و این همه کتابخوان و غیره و ذلک داشته باشیم. اینستاگرام یا همان «آینه آینه» خودمان، آینه تمام قدی است از چیزهایی که میخواهیم باشد و نیست. من فعلا بروم و یک صفحه «آینه آینه» درست کنم و مقادیری عکس قهوه و کتاب آپلود کنم تا کمی فرهیخته شوم.