| داود نجفی| بیست سالم که تمام شد، پیش پدرم رفتم و گفتم: «خوب دیگه بابا جون من بیست سالم شد، چیزی قرار نیست بهم بگی؟» پدرم گفت: «چرا، خفه شو پسرم.» گفتم: «من دیگه مرد شدم، باید برام زن بگیرید.» پدرم یه استکان برداشت، به من داد و گفت: «ها کن توش و پسم بده.» ها کردم و پسش دادم. پدرم بو کرد و گفت: «بیا دهنت هنوز بوی شیر میده و قاه قاه خندید.» بدجور حالم گرفته شد. به اتاقم رفتم و خوابیدم. توی عالم خواب دیدم پهلوان محل شدهام و برای مردم برنامه گذاشتهام. نوبت به پارهکردن زنجیر رسید. زنجیر لعنتی پاره نمیشد، ولی برای اثبات مردانگیام طوری با تمام وجود زور زدم که صدای پارهشدن زنجیر کل محل را پر کرد. یک مرتبه پدرم با لگدی از خواب بیدارم کرد و گفت: «پاشو خرس بوگندو، کل تخت و فرش رو خیس کردی، واسه من زن هم میخوایی؟» کاش به همان روش استکان پدرم اعتماد میکردم.