شماره ۴۱۶ | ۱۳۹۳ پنج شنبه ۸ آبان
صفحه را ببند
دوست داشت قدم بزند

|  پل استر|

در مورد کوئین معطلی در کار نیست . این که او که بود، اهل کجا و چه کاره بود، چندان اهمیتی ندارد. مثلا می‌دانیم که سی و پنج ساله بود. می‌دانیم که یک بار ازدواج کرده و بچه‌دار شده و زن و پسرش هر دو مرده‌اند. همچنین می‌دانیم که نویسنده بود. یا دقیق‌تر اینکه، نویسنده داستان‌های پلیسی. کارهایش را با اسم مستعار ویلیام ویلسون چاپ می‌کرد و تقریبا هر سال یک رمان می‌نوشت که درآمدش برای زندگی آبرومندانه‌ای در آپارتمانی کوچک در نیویورک کفایت می‌کرد. چون نوشتن یک رمان بیش از پنج شش ماه وقتش را نمی‌گرفت، بقیه اوقات سال آزاد بود تا هر کار می‌خواهد بکند. کتاب‌های زیادی خواند، نقاشی‌های زیادی دید و فیلم‌های بسیاری تماشا کرد. در تابستان از تلویزیون مسابقه بیس بال تماشا می‌کرد و در زمستان به اپرا می‌رفت. با این حال، از همه بیشتر دوست داشت قدم بزند. تقریبا هر روز، مهم نبود که آفتابی باشد یا بارانی، سرد باشد یا گرم، آپارتمانش را ترک می‌کرد تا در شهر قدمی بزند، هرگز به جای خاصی نمی‌رفت، به جایی می‌رفت که پاهایش اتفاقا او را می‌بردند. نیویورک فضایی بی‌انتها بود، هزار تویی از مکان‌های بی‌انتها؛ و مهم نبود چقدر راه می‌رفت و چقدر محله‌ها و خیابان‌های شهر را می‌شناخت، همیشه احساس می‌کرد گم شده است. نه فقط در شهر بلکه در خود هم گم شده بود.
هر بار که قدم می‌زد، احساس می‌کرد گویی خود را به جا می‌گذارد و با تسلیم شدن به چرخش خیابان ها، با تقلیل خویش به چشمی نظاره‌گر قادر می‌شود از اجبار فکر کردن بگریزد و این بیش از هر چیز لحظه‌ای آرامش و خلأیی درونی و خوشایند برایش به همراه داشت. دنیا بیرون از وجودش، در اطرافش و روبه رویش بود و با چنان سرعتی تغییر می‌کرد که امکان نداشت به چیزی بیش از لمحه‌ای
فکر کند.
برشی از «شهر شیشه ای»


تعداد بازدید :  429