مهدی توکلی تبریزی| جواب تمام بیقراریهایش یک کلمه بود: «نه». برای اولینبار در زندگیاش با چهره کریه این کلمه دو حرفی روبهرو شده بود. برای فراموش کردن همین کلمه بود که به آغاز زندگیای «بله» گفت که از جنس خودش نبود. انگار با خودش، با سرنوشتش لج کرده بود. تمام رویاهایش را خط به خط لابهلای ورقهای دفترچه خاطراتش گذاشت، اما دلش هرگز رضایت به گذاشتن نقطه پایان خط نمیداد. دفترچه خاطرات را درون صندوقچهای که از مادربزرگ به یادگار رسیده بود گذاشت و به درِ آن قفل بزرگی زد. فاصله بین آغاز و پایان این داستانِ زندگی ناجنس سه سال بود. روزی که داستان را تمام کرد دوباره به سراغ صندوقچه مادربزرگ رفت، قفل آن را باز کرد و دفترچه خاطراتش را از داخل صندوقچه درآورد و با گوشه آستین پیراهنش گرد نشسته بر آن را گرفت. دفترچه را باز کرد و نگاهی به صفحات آن انداخت. دوباره آن را بست و داخل چمدانی گذاشت که این روزها به تدریج از اسباب سفر پر میشد. فرامرز دانشآموخته زبان و ادبیات فرانسه از دانشگاه تهران بود، اما همیشه فکر میکرد یک جای کارش لنگ میزند. مدتی بود که هوای پاریس به سرش افتاده بود، تصمیم گرفته بود برای ادامه تحصیل از یکی از دانشگاههای فرانسه پذیرش بگیرد. مدتی زمان برد تا بالاخره موفق به گرفتن پذیرش از دانشگاه سوربن شد. روزی که پایش به فرودگاه شارل دوگل پاریس رسید آنقدر ذوق و شوق دیدار از خیابان شانزه لیزه و کافههایش را داشت که خودش را با یک تاکسی مستقیم به آنجا رساند. قدم زدن در شانزهلیزه و سرک کشیدن به کافههایی با قدمت دهها سال برایش حس نوستالژیکی داشت. نفس کشیدن در این فضا انگار او را به دهههای 60 و 70 میلادی میبرد که هر کدام از این کافهها با گعدههای روشنفکری و انقلابیشان آبستن نطفه بسیاری از حرکتهای انقلابی در سراسر جهان بودند. فرامرز در پایان گشت و گذارش باید طبق قرار قبلی با فربد تماس میگرفت. فربد از دوستان همکلاسی فرامرز در دانشگاه تهران بود که چند سالی زودتر از او به پاریس آمده بود و این روزها به تازگی دفاع از تز دکترایش را در دانشگاه سوربن به پایان برده بود. طی مکالمه تلفنی، فربد ضمن خوشامدگویی از فرامرز خواست که همان شب در ضیافت دوستانهای که به بهانه پایان موفقتآمیز دفاع از تز دکترایش در یکی از کافههای پاریس میزبان است شرکت کند. میهمانان بیشترشان از دوستان دوران دانشجویی فرامرز و فربد بودند که هر کدام در گوشهای از اروپا مشغول ادامه تحصیل و زندگی بودند. شب فرا رسید و فرامرز خودش را به کافه وعده دیدار رساند. کافه فضای نسبتاً کوچکی داشت و عطر تند قهوه به مشام میرسید. فربد که چشم به راه فرامرز بود با دیدن او از پشت میز بلند شد و به استقبالش رفت. همانطور که هر دو به سمت میز میرفتند به ناگاه امتداد نگاه فرامرز با نگاه فریبا تلاقی کرد. فریبا دختری که سالها پیش فرامرز از او «نه» شنیده بود حالا امشب در ضیافتی دوستانه به میزبانی فربد در کافهای در پاریس در میان مدعوین حضور داشت. وقتی فرامرز در انتهای شب به اتاقش در مهمانخانه برگشت، دفترچه خاطراتش را از داخل چمدانش درآورد و آخرین جملهای را که سالها بدون نقطه پایانی بیانتها گذاشته بود پیدا کرد و در انتهای جمله نقطه گذاشت و رویایش را دوباره از سرِ خط آغاز کرد...