شماره ۱۲۱۵ | ۱۳۹۶ دوشنبه ۱۳ شهريور
صفحه را ببند
به مناسبت نمایشگاه نقاشی‌های «علی ذاکری» در گالری «هما»
مبارزه ‌ای بی‌امان در رینگ نقاشی
روایتی از جهانی که پر از درگیری دو انسان و دو برادر است

محدثه عیوض‌خانی|  فریاد می‌زند: «بزن، بزن، بزن»... شب فرارسیده - شبی مضطر- اما چراغ‌ها خاموشند. تنها یک چراغ در مرکزی‌ترین نقطه این‌جا روشن است. نور سفید و متمرکزش را روی آنها انداخته. همین جا درست وسط اتاق ایستاده‌اند، درحالی‌که خون از صورت‌شان جاری‌ است. آن یکی چشمانش بر اثر ضربه‌های مداوم حریف متورم شده. «تو مبارزه واقعی وقتی چشم‌ها آن‌قدر بسته می‌شه، هرگز اجازه نمی‌دن مبارزه ادامه پیدا کنه. تمومش می‌کنن.» اما بازی متوقف نمی‌شود و مبارزه را ادامه می‌دهند. به راند دهم رسیده است. «راند دهم جاییه که مشت‌زن‌های بزرگ یه انرژی دوباره به دست می‌آرن، جایی که اراده، خودش رو نشون می‌ده.» ضربه‌ها پی‌درپی بر سروصورت و بدن حریفان وارد می‌شود. مبارزه طولانی‌تر، خشن‌تر و فرساینده‌تر از همیشه شده. «زمین می‌خوری. نابودت می‌کنم. من استاد مصیبتم». این دقیقه‌های عذاب‌آور تمام‌شدنی نیست. خستگی توان‌شان را گرفته اما هنوز پاهای‌شان می‌رقصد. بوی تند خون و عرق همه جا را گرفته. مشت‌ها بر بدن‌ها فرود می‌آیند. زخم‌های کهنه‌تر سر باز می‌کنند. خون‌ فواره می‌زند. بار دیگر غرید و مشتش را بلند کرد و کشمکشی وحشتناک درگرفت. درگیری‌شان چنان بود که در وصف نگنجد؛ از هر طرف ضربه‌ای، چپ راست، چپ راست، چپ راست... و در یک آن ضربه نهایی.............
سکوتی محض همه جا را فرا می‌گیرد. بازنده با حرکتی آرام به زمین می‌خورد. عضلات صورتش، از شدت ضربه، کج و معوج شدند؛ صدای برخورد سرش با زمین سکوت را برای یک لحظه می‌شکند و دوباره ادامه می‌یابد.
حریف پیروز اما مغموم است. به سختی می‌تواند راست بایستد، با این حال بدو ن هیچ کلامی بدن لخت و لهیده خود را لنگ‌لنگان از آن‌جا دور می‌کند. در عمق تاریکی و سیاهی زمینه محو می‌شود، انگار از ابتدا وجود نداشته. اما این تن نحیف که روی زمین افتاده، تنها، با نگاهی خیره بر جایی، به هیچ‌چیز نمی‌اندیشد.
اما من به سرنوشت محتوم انسان می‌اندیشم. در این بی‌رحمی پایان‌ناپذیر. در این جنگ و درگیری و خونریزی. به هر تاش رنگی که در سیاهی عمیق بوم نشسته، نگاه می‌کنم، زخمی را می‌بینم بر بدن بشر که هیچ‌کسی جز خود او آن را ایجاد نکرده. گویی تاریخ خون‌آلود زندگی انسان چون گودالی ژرف تا همین امروز، ما را به درون خود می‌کشد. همین انسان معاصر را می‌گویم، او که آکنده از خشونتی وصف‌ناپذیر و کابوس‌وار است و به قول نقاش در دور بی‌حاصلی از «برندگی و بازندگی» افتاده، در مبارزه‌ای بی‌انتها که بیشتر خودخواسته است و گاهی هم ناخواسته؛ «آن‌جایی که انسان برای حذف نشدن خود مجبور به حذف دیگری می‌شود.» شاید برای همین است که در یکی از تابلوها با پیکری رنجور و خمیده مواجه می‌شویم که انگار باری سنگین بر دوش دارد. بالای سرش آسمانی تیره اما امیدبخش است، ولی او به بالا نگاه نمی‌کند. لابد تمام وزن رنج بشر را بر پشت خود احساس می‌کند و مجالی برای رهایی نمی‌یابد. یا مبارزی که در گوشه‌ای از رینگ افتاده‌ و به خود می‌پیچد. از دردی عجیب که ترحم‌برانگیزش کرده است. مبارز در این تابلوها جنگیده اما از او بدنی فراتر از تنانگی بر زمین مانده است. آیا این چیزی جز استیصال انسان معاصر است؟ هر کدام از ما که به این تابلوها خیره شویم، خود را می‌بینیم، تنهایی و تصویری از ویرانه اکنون‌مان که بر این بوم‌ها افتاده است، جایی حتی نزدیک‌تر از سوریه و عراق و یمن... «علی ذاکری» نقاش این قاب‌ها از خود پرسیده است: «آیا نقاشی شبیه جنگیدن نیست؟ ما نقاشی می‌کنیم و حتما می‌جنگیم، اما در پایان، آن را به‌عنوان میدانی برای بقا و خودگویی نگاه می‌کنیم، بی‌آن‌که مرتکب حذف دیگری شده باشیم.» یک شب بعد از چند ساعتی که در کارگاهش مشغول کار بوده است، این‌طور نوشته: «در برابر کار نیمه‌تمام خود ایستاده‌ام به نظاره. تنهایی عظیمی را در سکوت این نظاره بین نقش و نقاش احساس می‌کنم.
سکوتی عمیق در ایفای این نقش. تنهایی عظیمی است. سخت و کشنده. در نظاره‌ای دشوار...دشوار...» او که 12‌سال در رابطه، تلاش، دوری و نزدیکی با این مجموعه بود، چندسالی است که آن را به مرحله اجرای نهایی رسانده و حالا آنها را برای به اشتراک گذاشتن با دیگران در نمایشگاهی با نام «حذف‌شدگان یا سری فرزندان خدا» در گالری «هما» ارایه داده است. هر روز و هر لحظه‌‌ای که مشغول نقاشی بود، دنیایی را خلق می‌کرد، نابود می‌کرد و از نو می‌ساخت. بعضی تابلوهایش بیش از دو ماه زمان برده‌اند. مدام درحال مکاشفه و جست‌وجو بود. در زمستان 1394یک شب با پیغامی از او مواجه شدم: «حالم خیلی خوبه، بعد از چند روز درگیری حالا کار تمام شده و گذاشتم تو سالن و با وجود خستگی و کمردرد، دارم لذت می‌برم. این لحظه خیلی باشکوهه. چه پروسه‌ای، چه تلاشی...» او درحال نبردی تن‌به‌تن برای دریافت مفهومی بود که 12‌سال فکرش را درگیر خود کرده بود. نمی‌دانم حالا بعد از خوردن مقدار زیادی مشت و تمام‌شدن این راند هنوز هم می‌خواهد در رینگ بماند یا نه. اکنون که حرف‌هایش را روی بوم‌ها نقاشی کرده، احساس پیروزی دارد؟ و آیا می‌خواهد خود را برای نبرد بعدی آماده کند؟ حتما باید از او پرسید.

داستان شیدایی یک نقاش

هفتم خرداد‌ سال 38 آمد. مادرش از دنیا رفت و کودکی او بدون حضور «ثریا» در روستای «سوکهریز» سپری شد. با آن گندمزارهای رقصان در بادش و با آن درخت‌های سپیدار و کوه‌های بنفش و خاکستری که در دوردست دیده می‌شد. از من بپرسید می‌گویم همین دشت‌های کودکی‌اش او را نقاش کرد. وقتی پسربچه تنهایی بود و مجذوب آن همه رنگ و زمزمه و حرکت مواج علف‌ها می‌شد. حتما مثل همه بچه‌های دیگر مهربان و بازیگوش بوده -مثل حالا- اما از بدبیاری یا شاید هم از بخت‌یاری‌اش مجبور بوده به تهران بیاید و کار کند. «فکر می‌کنم 9سالم بود. تو بازار کار می‌کردم. صبح‌به‌صبح از خونه‌مون با اتوبوس می‌رفتم پارک شهر. از اون‌جا هم پیاده تا میدان خراسان. تو یکی از خونه‌ها که حیاطش پر از گل یاس بود، می‌ایستادم تا مرد صاحبخانه یاس بچینه و من با یک کیسه پلاستیک پر از یاس دوباره پای پیاده گز کنم و برسم بازار بین‌الحرمین و کیسه خوشبوی صبحگاحی را تحویل اوستا بدم. من در بازار تو قنادی کار می‌کردم. هنوز صدای موسیقی گردش دیگ برای تولید نقل یادمه. خلال بادام‌ها را لای یاس می‌خوابوندیم، بعد که بادام‌ها حسابی بو می‌گرفتند تو دیگ‌های بزرگ با شکر بالا و پایین می‌شدند و می‌شدند نقل یاسی. هنوز بوی بازار یادمه؛ شلوغی‌اش، گردوغبار هوا تو نوری که از سوراخ‌های سقف می‌تابید، مسجد جامع، عرقچین سفید حاجی، صاحب مغازه یادمه. نماز جماعت رفتن‌هاش، خستگیام، تجربه‌هام، تنهایی‌هام و عبور دایم از درون مسجد شاه بازار.» اما آن‌جا اولین و آخرین جایی نبود که او در آن مشغول به کار شد. از واکس‌زنی و بلال‌فروشی بگیرید تا قصابی، سلمانی و مزون خیاطی و شغل‌های دیگری که شاید برای یک پسربچه انجامش سخت باشد. او کار می‌کرد و حالا که از آن روزها تعریف می‌کند، نوعی سپاسگزاری از همه سختی‌های آن روزها دارد. «در کنار کارم جسته‌وگریخته تو آموزشگاه شبانه جالینوس یه چیزایی خوندم. فکر کنم تو کوچه وزیری پایین سه‌راه جمهوری بغل سینما احتمالا مهتاب بود. بعدش هم دیگه از کار و دوندگی خسته شدم و برای نخستین بار در 13سالگی تو شهرستان خرمدره زنجان سر از مدرسه روزانه درآوردم. مدرسه راهنمایی بزرگمهر. چه کیفی می‌داد. درسته که باز تابستون‌هاش کارهایی مثل واکس و بلال‌فروشی‌رو ادامه می‌دادم اما این‌که از صبح بری و فقط درس بخونی برام استراحت عالی بود.» در این سال‌ها شاید مهمترین اتفاقی که او درباره‌اش حرف می‌زند، دیدن کتاب «شور زندگی» بود. کتابی درباره زندگی «ونگوگ». با خواندن این کتاب، او حیران نقاشی شد. چند‌سال بعد به هنرستان نقاشی پسران تهران رفت؛‌ سال 59. «دوران اتوبوس دوطبقه سواری، سیگار همای 50‌تایی کشیدن، زندگی در یک بنگاه معاملاتی املاک، قهوه‌خانه‌های میدون انقلاب...» اما زندگی باز هم با همه سختی‌هایش ادامه داشته. با این تفاوت که این‌بار چیزی به اسم «نقاشی» او را مجذوب خود کرده بود. دیگر هیچ‌وقت کاغذ و مداد و تخته‌کار از او جدا نشده. وارد دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران هم که شده از آن دانشجوهای پرکار بوده، حتی وقتی در دانشگاه تربیت مدرس فوق‌لیسانس نقاشی می‌خوانده. از کسی که شیفته «نقاشی» است چه انتظار دیگری می‌توان داشت؟! در این سال‌ها کار هم می‌کرده. در شرکت «ایران‌خودرو» کارشناس و مدیر تبلیغات خودروی «سمند» بوده است. اما ‌سال80، بعد از 10‌سال کار در آن‌جا به خاطر نقاشی استعفا می‌دهد. «وقتی‌سال 80 رفتم از کارم که خیلی اعتبار و اسم‌ورسم داشت و دیگه من هم در آن سرشناس شده بودم استعفا بدم، وضع عجیبی داشتم. اون موقع ایران خودرو 12هزار پرسنل داشت. خیلی سخت بود که ببینی همه جمعیت دارن می‌رن سرکارشون و تو داری می‌ری که استعفاتو بدی. اون‌جا همه چیز معلوم بود. حقوق، بازنشستگی، بیمه و... اما بیرون از اون‌جا همه چیز در پرده ابهام. ولی بدون این‌که شعار بدم می‌خوام بگم عشق خیلی مواقع به آدم جرأت و جسارت می‌ده و عشق به نقاشی همین کارو با من کرد. چندین‌سال از اون روز می‌گذره و من همیشه برای انتخاب نقاشی از خودم و انتخابم سپاسگزار بوده‌ام. زندگی خیلی کوتاهه و واقعا حیف بود کاری‌رو بکنم که نه علاقه‌ام بود و نه انتخابم. مسرورم و شادمان که نقاشی منو ول نکرد و البته منم رهاش نکردم.» این شد که تا امروز بی‌وقفه نقاشی کرد. بی‌امان و بدون ترس خود را در جهان نقاشی غوطه‌ور ساخت. دوره‌ها و تجربیات مختلفی را در کارش گذراند. برای مثال دوره‌ای روی نقاشی کودکان مطالعه کرد و پایان‌نامه کارشناسی ارشدش را با موضوع «بازگشت به کودکی با نگاهی به نقاشی معاصر» ارایه داد. نقاشی‌ها و طراحی‌های زیادی کرد و نمایشگاه‌های مختلفی داشت. طبیعت‌نگاری هم که این چند‌سال اخیر با او بوده. تمامی این تجربیات به امروزی ختم می‌شود که 58 ساله است، هنوز با عشق نقاشی می‌کند و می‌آموزد. چیزی که امروز از او می‌بینیم نقاشی ا‌ست که به قول خودش با زندگی در آشتی است. تنها همین؛ «مردی با چشمان خاکستری عمیق و روحی به وسعت اقیانوس‌ها.»


تعداد بازدید :  744