شماره ۱۲۰۹ | ۱۳۹۶ دوشنبه ۶ شهريور
صفحه را ببند
بن‌بست

|  شهاب نبوی |   بابابزرگ هروقت حوصله‌اش سر می‌رفت، کمربندش رو در میاورد و دنبالم می‌کرد که «یا مثل بچه آدم می‌شینی برات خاطره تعریف کنم یا می‌زنم پشت و روتو یکی می‌کنم.» مثلا یه‌بار تعریف می‌کرد: «ببین، من قدیما پهلوون گولاخی بودم. همه رو زده بودم. یه مساوی هم نداده بودم. یه‌بار یه پهلوون زیقی از کشورهای دوست و همسایه اومده بود این‌جا و قرار بود صبح بخوابونمش زمین. اما نصف شب که از دلستر خوری برمی‌گشتم، دیدم ننه این پهلوون زیقیه داره تو کوچه مثل شیرسماور اشک می‌ریزه؛ که خدایا خودت کمک کن پسرم این غول بیابونی بی‌همه چیزو که امیدوارم داغش به دل ننش بمونه رو شکست بده. از فحش‌های ننش شاکی شدم. صبح جوری زدمش زمین که تا یه هفته می‌گفت: «من پنگوئن ام، خواهش می‌کنم با پُست سفارشی ارسالم کنید قطب شمال.» گفتم: «حاجی، من این داستانو جور دیگه‌ای شنیده بودما.» الان یه هفته‌ست داره با کمربند پشت و رومو یکی می‌کنه که «تو داری تاریخ رو تحریف می‌کنی.» می‌خوام بگم همیشه تاریخ درست نمی‌گه و گاهی حق با اونه که کمربند دستشه...

 


تعداد بازدید :  638