شماره ۱۲۰۹ | ۱۳۹۶ دوشنبه ۶ شهريور
صفحه را ببند
مرگِ نمی‌توانم!

خانم معلمی در آمریکا به اسم دُنا کاری کرد که اسم او در تمام کتاب‌های تربیتی و پرورشی چاپ شد. خانم دُنا یک روز با یک جعبه کفش رفت سر کلاس. جعبه کفش را گذاشت روی میز و به دانش‌آموزها گفت: «بچه‌ها می‌خوام نمی‌تونم‌هاتون رو یا بنویسید یا نقاشی کنید و بیارید بریزید در جعبه کفشی که روی میز منه!» بچه‌ها شروع به نوشتن کردند: «من نمی‌تونم خوب فوتبال بازی کنم. من نمی‌تونم دوچرخه‌سواری کنم. من نمی‌تونم درس ریاضی رو خوب یاد بگیریم. من نمی‌تونم با رفیقم که قهر کردم، آشتی کنم. من نمی‌تونم با داداشم روزی 3 بار تو خونه دعوا نکنم...» بچه‌های دبستانی شروع کردند به کشیدن نمی‌توانم‌هایشان. خانم معلم هم شروع به نوشتن کرد. نمی‌توانم‌ها یکی‌یکی در جعبه کفش جا گرفت. وقتی همه نمی‌توانم‌ها جمع شد، درِ جعبه را بست و گفت: «بچه‌ها بریم توی حیاط مدرسه.» او یک بیل برداشت و گودالی حفر کرد. سپس گفت: «بچه‌ها امروز می‌خواییم نمی‌تونم‌هامون رو دفن کنیم!» جعبه را گذاشت توی گودال و شروع کرد با بیل روی آن خاک ریختن. وقتی تمام شد به سبک مراسم خاکسپاری مسیحی‌ها گفت: «ما امروز به یاد و خاطره شادروان «نمی‌تونم» گرد هم آمدیم. او دیگر بین ما نیست. امیدوارم بازماندگان او «می‌تونم» و «قادر هستم»، روزی همانند او در تمام جهان مشهور و زبانزد شوند و «نمی‌تونم» در آرامگاه ابدی خود به سر بَرَد.» بچه‌ها وقتی وارد کلاس شدند دیدند مقداری کیک و مقدار زیادی پفک داخل کلاس گذاشته شده. وسط کیک یک مقوا بود که روی آن نوشته بود: «مجلس ترحیم نمی‌تونم!» بعد از اینکه کیک را خوردند، خانم معلم مقوا را برداشت و چسباند کنار تابلوی کلاس. تا پایان آن سال تحصیلی، هر کدام از بچه‌ها که به هر دلیلی به خانم معلم می‌گفت: «خانم، نمی‌تونم»، در جوابش خانم دُنا لبخندی می‌زد و آن مقوا را نشانش می‌داد. بعد از این حرکت خودِ آن بچه حرفش را می‌بلعید و ادامه نمی‌داد. پایان آن سال تحصیلی شاگردان خانم دُنا بالاترین نمره علمی را در مدرسه خودشان کسب کردند.

 


تعداد بازدید :  543