| مارگارت اتوود|
خوب آنقدرها هم خوشحال نبود. درحقیقت زیرچشمها و زیر بازوانش پف کرده بود. اما از روزی که وارد 40 سالگی شد خوشحالتر بود. وقتی که وارد چهلمین سال زندگیاش شده بود خیلی احساس یأس و افسردگی میکرد و اشتباه بزرگش این بود که موهایش را سیاه کرد. اما بعد این واقعیت را قبول کرد و دوباره رنگ موهایش را به قهوهای برگرداند. داستان رز و زینیا هم مدتی قبل از اینکه رز بداند در ذهنش شکل گرفته بود. البته رز دقیقا از آن خبر نداشت. فکری در ذهنش بود که حقیقت نداشت. درواقع به زحمت میتوانست آن را باور کند. فکری که در ذهنش داشت بیشتر شبیه یک بادکنک سفید بدون نوشته بود. انتظار وقوع جریانی را میکشید. میدانست که اتفاق چیست، اما نمیدانست در این ماجرا پای چه کسی در میان است. با خود میگفت که اهمیتی ندارد: او این مرحله را پشتسر گذاشته بود، تا وقتی آن ماجرا زندگی او را به هم نمیزد و در آن دخالت نمیکرد، تا وقتی که ماجرا با شکستن چند دنده خاتمه پیدا نمیکرد، برایش اهمیتی نداشت. بعضی از مردها به تفریحات کوچکی احتیاج دارند تا به کمک آن سرحال باشند. این تفریح مهیج که رز برای متمایز کردن آن از مردم نامش را «چیز» گذاشته بود و آن را به اعتیاد به الکل و گلف ترجیح میداد. هیچ وقت مدت زیادی طول نمیکشید. اما تردیدی نبود که آن روز یک روز زیبای ماه می بود. رز سپیده دم از خواب برخاست. غالبا زود از خواب بیدار میشود: از خواب بیدار میشود و یواشکی در رختخواب مینشیند و میچ را که خوابیده تماشا میکند. این یکی از فرصتهای نادری است که میتواند میچ را بدون اینکه نگاه خیره و گنگ چشمهای آبیاش متوجه او باشد، تماشا کند. میچ دوست ندارد کسی قیافهاش را بررسی کند: این کار خیلی شبیه ارزیابی کردن و شاید قضاوت درمورد قیافهاش باشد. اگر قرار باشد کسی در موردش قضاوت کند، ترجیح میدهد این کس خودش باشد.
برشی از رمان «عروس فریبکار»