| طرح نو| امیرهاتفینیا| همهچیز از افتادن یک «اتفاق» خبر میدهد. جلوی در، چند نفر بیسیم در دست گرفتهاند؛ آدمها از انواعواقسام خودروهای مُدلبالا که در کوچه کناری پارک شده، وارد حیاط مجتمعی میشوند که اتاقکهای پارچهای با رنگهای آبی و سفید دارد. هرکدام از اتاقکها با چند غرفهدار و ظرفهای غذاهای رنگارنگ در گوشهای از حیاط جا گرفتهاند. اگر کسی بتواند از خوراکیهای خوشمزهای که با رنگهای متنوع آب را در دهان بهراه میاندازد خرید کند، برنده جایزه چند گوشی سامسونگ گلکسی S5 میشود. از باندها، صدایی درمیآید که علاقهمندان به ساندویچ بندری را به یکی از غرفهها فرامیخواند. باران دارد میبارد و مدام صدای خوانندههایی که در چندسال اخیر ترانهای با موضوع باران خواندهاند در باندهای متعدد تعبیهشده در حیاط تکرار میشود. ساعت 30: 21 شده؛ یک ساعت از زمان جمعآوری پول گذشته و قاصد رقمهای میلیونی میگوید: «هفتمیلیون و سیصد و پنجهزار تومن جمع شده... صاحب خودروی پرادو، صاحب خودروی پرادو به جلوی در مراجعه کنه.» او در ادامه میگوید که قرار است ساعت ده و نیم صندوق باز شود. همهچیز طبق برنامه دارد پیش میرود، کیکها و نوشیدنیها با رنگهایی متنوع پخش میشوند.
یک ساعت فرصت هست که مردم تهران، اهالی شهرک غرب، پولدارهای خیابان هرمزان، ثروتمندان خیابان پیروزان جنوبی، با لبخندی که میزنند دست در جیبشان ببرند و پول خُردی به صندوق «رعد» بیندازند؛ پول خُردی که میتواند هزینه زندگی یکسال فرد توانیاب محرومی را فراهم کند. قاصد رقمهای میلیونی میکروفون را در دست میگیرد و فریاد میزند: «کی وجود دشتِ هشتمیلیون رو داره؟ یه 400 دیگه میخوایم. اونایی که هشتبازن؛ اونایی که علی کریمی رو دوست دارن؛ ای کسایی که عاشق مجتبی جباری هستین، ای استقلالیا، پرسپولیسیا، بیاین جلو.» عدد به هفتمیلیون و ششصد و هفتاد و پنج میرسد. همه دارند انتظار عدد هشت را میکشند، انتظار هشتمیلیون را. خبری از افراد توانیاب نیست، خبری از عصا و ویلچر نیست و این جشن، این جشنواره، آدمهایی با چهرههایی سر حال و مخصوصبهخود میخواهد و خودروهایی مدل بالا؛ آدمهایی که نوشیدنی بهدست در غرفههای مختلف جشنواره (رستوران ماهی سفید، سیبزمینی، غذای خانگی بانوان،...) قدم بزنند و عکس یادگاری بگیرند؛ عکسی که برای جذب لایکهای بیشتر در فیسبوک و اینستاگرام دوباره و دوباره برداشته میشود تا دست آخر ژست و فیگور مناسب شبکههای اجتماعی بهدست آید. باران دارد میبارد، شرکتکنندگان شیک حاضر در خیریه همراه با ترانه سیروان خسروی فریاد میزنند: آهای بارون پاییزی، آهای بارون پاییزی...
قاصد مبالغ میلیونی با مَدد جیب آدمهای خندانی که از بارش باران و شنیدن موسیقیهای شاد و دیدن غذاهای خوشمزده سر ذوق آمدهاند همینطور صفر میاندازد. آدمهای شرکتکننده به همدیگر، به آقای قاصد مبالغ میلیونی، به غذاهای خوشمزه، به ساندویچ بندری، به قاب دوربینهای فیلمبرداری و عکاسی، و به صفرهای اسکناسهای کیفشان لبخند میزنند؛ بعد هم شب به خانه برمیگردند و عکسهایشان را در فیسبوک و اینستاگرام آپلود میکنند و زیر آن مینویسند: «امشب خیلی خوش گذشت، جای همهتون خالی، این عکس رو توی خیریه معلولا گرفتم، کلیام ساندویچای خوشمزه خوردم، خیلی از بازیگرا و ورزشکارا هم اومده بودن.» آنوقت، با وجدانی آسوده سر بر بالش میگذارند و صبح به راههایی فکر میکنند که بتوانند به صفرهای حسابهای متعدد بانکیشان بیفزایند، تا بتوانند یکبار دیگر در جشنواره خیریهای حاضر شوند و احساسات خود را با دوستانشان بهاشتراک بگذارند و رقابت کنند. آنها دیگر به ساختاری که درحال بازتولید فقر و محرومیت در جامعه است کاری ندارند، نسبت به علتها بیتوجهاند و تنها نگاه به معلولها دوختهاند؛ آنها به 100، 500، 1000 یا 10هزار مددجوی «رعد» نگاه میکنند؛ آنها «خیریه» را مامنی امن برای نشاندادن واکنش به بیتوجهی نهادهای مختلف در قبال محرومان میدانند.
عقربههای ساعت 22 را نشان میدهد. هنوز باران میبارد، هنوز آقای قاصد مبالغ میلیونی صفر میاندازد؛ سوار بر خودرو خیابانهای شهرک را پایین میآییم، پایین میآییم، پایین میآییم؛ در چراغ قرمز یکی از چهارراهها دو آدم که عصا زیر بغل خود گذاشتهاند و به یاری آن حرکت میکنند، با پاهایی که ندارند عرض خیابان را برای فروش گل و سیدیهای ترانه میگذرانند؛ سیدیهایی که برچسب روی یکی از آنها نام سیروان خسروی را نشان میدهد: آهای بارون پاییزی، آهای بارون پاییزی ...