ناصر فکوهی استاد دانشگاه
«زنهراسی» (Misogyny)، «نرینهسالاری» (Phallocracy)، «پدرسالاری» (Patriarchate) و ... نامهای بیشماری هستند که در اکثر زبانهای جهان برای پدیده واحدی وجود دارند. این پدیده، هراس از «زن بودگی»(Feminity) است که میتواند به صورتی متناقض هم در مردان و هم در زنان مشاهده شود. تصویر باستانی و کهنی که از زنان به مثابه، ریشه «گناه اولیه»(Original sin) در تفسیر عمدتا مسیحایی و بهخصوص کاتولیک رومی ساخته شده است و به تصویر زن در نقش «حیلهگر» یا همان «شیاد» (Trickster) مخرب فرآیند «کیهان پیدایش» (Cosmogony)، تا امروز تداوم داده و خود را به تمام فرهنگها نیز کشیده است. انسانشناسان البته برخلاف بسیاری از تاریخدانان، معتقد نیستند که ریشه اصلی و قدیمیترین نقطه این تفکر را باید در تفکر باستانی مسیحی - یهودایی جست، بلکه بر این باورند که این ریشه در آغاز فرآیند انسان شدن انسان در حدود 4 میلیون سال پیش باید یافته شود. از این لحاظ گفتمان علمی انسانشناسی در تضادی سخت با گفتمان فمینیستی است که هنوز (البته نه در حوزههای علمی بلکه بیشتر در حوزه فعالیت سیاسی) از تز پدرسالاری به مثابه دورهای ثانویه پس از دورانی مفروض از مادرسالاری، دفاع میکند، قرار دارد. اما این باور به دوران مادرسالاری، امروز بهصورت گستردهای از طرف باستانشناسان، روانشناسان و انسانشناسان و حتی فمینیستهای پسامدرن (نظیر جودیت باتلر) رد شده است. بهعنوان مثال، بسیاری از انسانشناسان که فرانسواز هریتیه (Françoise Héritier) رئیس پیشین آزمایشگاه انسانشناسی اجتماعی کلژ دو فرانس و متخصص نظامهای خویشاوندی را باید از مهمترین آنها دانست، معتقدند باورهای رایج ضدزن، برخاسته از پیشینهای است که به میلیونها سال پیش و به دورانی برمیگردد که نخستینها (primates) در فرآیندی موازی شاهد ظاهر شدن اولین انسانها بودند و همین انسانها یا هوموها(Homos)، بودهاند که نخستین کلیشههای جنسیتی (Gander Stereotypes) را میسازند.
کلیشههایی نظیر آنکه: «زنان موجودات ضعیف و مردان موجودات قوی هستند»؛ «زنان موجوداتی حسود و خودخواه و بوالهوس و حیلهگرند»؛ «زنان همواره مردان را گمراه کردهاند»؛ «زیبایی زنانه، عاملی است برای به دام انداختن مردان و بنابراین زیبایی بهطورکلی شیطانی و مرگبار است مگر آنکه پوشیده بماند و در تصاحب مردانه باشد» و... به باور هریتیه، شمار این کلیشههای بینهایت و عامل اصلی تداوم یافتن سلطه مردانه بر زنان از ابتدای پیدایش انسان تا امروز بودهاند. زیرا به صورت خودآگاه و ناخودآگاه، خود را در انسانها تداوم بخشیدهاند و بر کنشهای آنها در فضا، زمان و همه روابط میان کنشی غلبه کردهاند. به صورتی که رفتارهای انسانی، قضاوتها و اندیشههای آنها را همچون قالبهایی درون
خود گرفتهاند.
اینکه زنان موجوداتی هستند که باید در اختیار مردان باشند، زیبایی زنانه باید عاملی باشد در برانگیختن «میل» مردانه، یا زنان باید در زیبایی خود خلاصه شوند که از این حکم، اندیشهای به شدت پدرسالارانه بیرون کشیده شود که زنان تنها باید در نقش مادر، همسر و خواهر، کنش و حضور اجتماعی داشته باشند، باز هم ناشی از همان کلیشهها است که سرایت مرگباری به کل بشریت یافته و در ذهن و عمل انسانها درونی شده است. شکی نیست که مادر بودن، خواهری و همسری ارزشهایی مهم هستند اما پدر بودن، برادری و همسری مردانه نیز به همان اندازه ارزشمند هستند و به این دلیل نیست که بتوان از عدم حضور مردانه در سایر عرصههای زندگی صرفنظر کرد. هریتیه درمورد منشأ این کلیشهها که نادرست بودن آنها امروز کمتر میتواند محلی از مناقشه باشد، توضیح قاطعانهای ارایه نمیدهد. زیرا دلایل در این مسأله میتوانند بیشمار بوده و بنا بر موقعیتها، اقلیمها و فرهنگهای گوناگون در آن واحد به صورت همراه با یکدیگر یا واحد عمل کرده باشند. یکی از دلایل عمده اما بهگونهای که بسیاری از انسانشناسان تطوری بر آن تأکید کردهاند، موقعیت ویژه بیولوژیک موجود انسانی است که نیاز به مراقبت مادرانه را پیش و پس از تولد برای بقای موجود ضروری میکند. درواقع موجود انسانی درست پیش از تولد و در زمان تولد، یکی از شکنندهترین موجودات در نظام حیات است. همین امر وابستگی این موجود را به مراقبت پیش (بارداری) و پس از تولد (مادری) نشان میدهد. زن، موجودی بوده است که باید بار اصلی تولید مثل را برای بقای نوعانسانی تحمل میکرده و این امر به صورتی آشکار و روشن او را به مکانی ثابت (خانه، کانون خانواده) وابسته میکرده است که در مورد مرد دستکم از حدود 3 میلیون سال پیش و ورود انسانها در دوران شکار، درست بهگونهای معکوس، او را از ثابت بودن و وابستگی به خانه باز میداشته است. از اینرو جداشدن زن از فرآیند ابزارسازی که پیش از هر چیز در جامعه شکارچی، ساخت سلاح و تبدیل شدن انسانهای گیاهخوار به انسانهای گوشتخوار و شکارچی بوده است، جدا کرده و برعکس زنان را در موقعیتی معکوس قرار میداده است که محصول شکار یعنی پدیده «طبیعی» را از خلال فرآیندی «فرهنگی» یعنی آشپزی برای موجود انسانی، قابل مصرف کنند. از این رو تقابل نقشهای «شکارچی» در برابر «آشپز» به سرعت ظاهر شده و گسترش مییابد و به تقابل نقش «نانآور» و «خانهدار» بسط مییابد.
اما ریشهها، تنها با توضیحی انسانشناختی یا باستانشاختی قابل درک نیستند. این توضیحها بیشتر تقسیم کار اجتماعی را نشان میدهند، درحالیکه کمتر میتوانند پدیده «نفرت» و «هراس» را برای ما روشن کنند. این درحالی است که اگر در فرآیندهای رابطه زنانه - مردانه ما صرفا با پدیده تقسیمکار روبهرو بودیم، میتوانستیم فقط موقعیت برتر مردانه و به عبارت دیگر مردسالاری را از خلال تسلط مردانه بر ابزارهای شکار و جنگ و قرار گرفتن زنها در موقعیت «منبع» تولیدمثل و بنابراین موضوع «میل» بیان کنیم. اما، این توضیح نمیتوانست و نمیتواند پدیدههای «نفرت» و «هراس» را توضیح دهد. هر چند گروهی از جامعهشناسان بر اصل محرومیت در این امر تأکید داشتهاند، اما این توضیح به هیچ رو قانعکننده نیست، زیرا در یک مقایسه متقارن چنین هراس و نفرتی نسبت به «غذا» که همچون زنان منبع تولید و بازتولید است، بهوجود نیامده است و اگر موضوع تابوها (ازجمله تابوهای غذایی) پیش کشیده شود، باید گفت که پرسمان «تابو» (چیزی در عین حال مقدس و غیرقابل دسترسی و ممنوع و حرام) از جنسی کاملا متفاوت از پدیده هراس یا فوبیا است که باید قاعدتا از نوعی «تهدید» و احساس خطر ریشه گرفته باشد.
در اینجا است که باید به نظریههای روانشناسی و روانکاوی نیز اهمیت بدهیم. در نخستین نظریات، جنس این هراس دقیقا به دلیل منشأ زنانه موجود انسانی برمیگردد. مردان و زنان، هر دو از زنان زاده شدهاند و در زیر حمایت و در عین حال سلطه زنانه قرار داشتهاند (مادر) که هر چند پدر را نیز بالاتر از خود داشته است، اما، رابطه سلطه در درجه نخست و در ابتدای حیات رابطهای زنانه است و نه مردانه. همین استدلال به صورتی پیچیدهتر و با تأکید بر نقش ناخودآگاه انسانی و نظامهای حیاتی نوزاد، به وسیله روانکاوان و در مقام نخست به وسیله فروید و سپس لاکان تا شخصیتهایی چون ملانی کلاین و فرانسواز دولتو درباره کودکان بیان شده است. هراس زنانه در اینجا، بهگونهای هراس از آغاز لیبیدینال و زهدانی است: تاریکی هراسناکی که از زهدان آغازین، ریشه میگیرد و خطری که مردان را تهدیدی کند که به «زن» تبدیل شوند (بازگشت به آغاز) درحالیکه در زنان این خطر عموما در قالب از دست دادن مردانگی و درنتیجه از دست دادن هویت خود در یک رابطه تقابلی ساختاری احساس میکنند.
درنهایت، زن هراسی در دوران کنونی در روابطی پیچیده با بسترمندی خشونت به مثابه زمینه اصلی حیات انسان مدرن، به شیوهای قالب در جهان کنونی درآمده است، میزان خشونتی که امروز در همه اشکال علیه زنان و کودکان در جهان اعمال میشود (از بردگی جنسی تا خشونتهای جنگی و کودکان سرباز و تجاوز و تعرض به زندگی خصوصی زنان و ...) شاید در طول تاریخ بیسابقه بوده است مگر در فرآیندهای جنگ، هر چند مشکل اساسی نیز در آن است که امروز ما در سطح جهانی به دلایلی که از حوصله این یادداشت بیرون است، وارد دورانی جدید از بدل شدن به موقعیتی ساختاری شدهایم که آن را به جزیی تفکیکناپذیر از روزمرگی فضایی و زمانی کرده است و از همینرو، خشونت علیه زنان و زن هراسی هر چه بیشتر گسترش یافته است. زنان بدین ترتیب به هیولاهایی خیالین تبدیل میشوند تا نفرت و خشونتهایی را که بسیاری از مردان از سر بیم و وحشتشان از نابودی هویت «مردانه» در تعریف باستانی و کهن آن در خود داند، توجیه کنند. تنها بدیل نیز در این میان تعمیق در اندیشه برای درک بهتر موقعیتهای مرد بودگی و زنبودگی در جهان مدرن است.