کوهی بلند لانه عقابی بود که بر قله آن قرار داشت. یک روز زلزلهای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد یکی از تخمهای عقاب از دامنه کوه به پایین بلغزد. بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعهای رسید که پر از مرغ و خروس بود. مرغ و خروسها میدانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره مرغ پیری داوطلب شد آن را گرم نگه دارد تا جوجه به دنیا بیاید. یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد. جوجه عقاب مانند سایر جوجهها پرورش یافت. او زندگی و خانوادهاش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد میزد که تو بیش از این هستی. تا اینکه یک روز در مزرعه متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج میگرفتند و پرواز میکردند. عقاب آهی کشید و گفت: «ای کاش من هم میتوانستم مانند آنها پرواز کنم.» مرغ و خروسها شروع کردند به خندیدن و گفتند: «تو خروسی و یک خروس هرگز نمیتواند بپرد.» اما عقاب همچنان به خانواده واقعیاش که در آسمان پرواز میکردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر میبرد. او هر موقع که از رویایش سخن میگفت مرغ و خروسها تاکید میکردند که رویای تو به حقیقت نمیپیوندد و عقاب هم کم کم این را باور کرد. بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سالها زندگی خروسی، از دنیا رفت.
نتیجه: تو همانی که میاندیشی. هرگاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی، پس به دنبال رویاهایت برو و به یاوههای مرغ و خروسهای اطرافت توجه نکن.