شماره ۱۱۹۶ | ۱۳۹۶ يکشنبه ۲۲ مرداد
صفحه را ببند
هیولا

جابرحسین‌زاده/طنزنویس

«بمیر خوک کثیف! بمیر» پسر 4ساله‌ام از اتاقش دوید بیرون و با شمشیر پلاستیکی‌اش محکم کوبید توی سرم و داد زد بمیر خوک کثیف. بعد هم ایستاد روبه‌رویم تا درد کشیدنم را ببیند. درد داشت. تنها فرقش با شمشیر واقعی این بود که نمی‌شد باهاش کسی را کشت یا لااقل پسرم هنوز این کار را باهاش نکرده بود. فکر کردم از این دردهای لحظه‌ای است که ناگهان تمام اعصاب بدن را درگیر می‌کند و صدای زنگ می‌پیچد توی گوش آدم و بعد هم ول می‌کند. درد تمام نمی‌شد و جانور شمشیر به دست با آن نگاه دریده و وقیحانه‌اش زل زده بود توی چشمهام. کِی و چرا این بلا را سر خودم آورده بودم؟ دستش را گرفتم و پیچاندم. شمشیرش افتاد زمین و خودش شروع کرد به داد زدن: «آی... دستم شکست... توروخدا شکست... خوک کثافت... می‌کشمت» این بچه، کوهی از غرور سامورایی داشت روی شانه‌هاش و التماس کردنش هم بیشتر از دو سه کلمه طول نمی‌کشید. وقتش بود آدمش کنم. از خودم که گذشته بود، ولی بقیه مردم چه گناهی داشتند که این هیولا چند ‌سال دیگر رها شود بینشان؟ دستش را بیشتر پیچاندم و چانه‌اش را محکم گرفتم و آوردم بالا. «باید عذرخواهی کنی. فهمیدی پسرم؟ بگو اشتباه کردم پدر! بگو غلط کردم باباجان!... بگو» چشمهاش داشتند خیس می‌شدند و نزدیک بود روش تربیتیِ باستانی‌ام کار کند که سارا حمامش تمام شد و آمد بیرون. «آآآآی... دستم... مامان... به شوهرت بگو ولم کنه» سارا جای حوله قلنبه شده روی سرش را درست کرد و گفت: «ول کن بچه رو. خجالت بکش. سعی کن یه ذره آدم باشی، یه ذره» هیچ‌کس طرف من نبود توی این خانه. دست بچه را ول کردم و تا بخواهد چموش بازی دربیاورد و فرار کند؛ جفت گوشهاش را گرفتم و صورتش را آوردم نزدیک: «پسرم میخواد ازم معذرت خواهی کنه. مگه نه؟» سارا انگار زیاد از حمامش راضی نبود. همان‌طور که نگاه می‌کرد به سقف و دو دستی موهاش را با حوله خشک می‌کرد جیغ تیز و کُشنده‌ای سر داد: «ول می‌کنی بچه رو یا نه؟ یا بیام خودم؟» وقتی زن آدم این‌طوری باهاش صحبت کند، بچه هم حق دارد به پدرش بگوید خوک کثیف. لج کردم و گوش‌ها را محکم‌تر فشار دادم. آها، حالا داشت درد واقعی را تجربه می‌کرد. داد زد: «ولم کن توروخدا... جون میترا ولم کن» یخ کردم. سارا چشمهاش گرد شد و سرش با حرکتی آهسته نود درجه چرخید به طرفم. گفتم: «کی؟ میترا کدوم خریه؟» بعد هم رو کردم به سارا: «از این خاله ماله‌های مهدکودکشه؟» سارا با لب‌های غنچه شده گفت: «مهدکودک میره این بچه؟!» این چموشِ بیش‌فعال اسم میترا را از کجا می‌دانست؟ گوشهاش را ول کردم که مثل فشنگ در برود و صورتش را قایم کند توی حوله مادرش. «هر وقت تو نیستی زنگ می‌زنه به میترا. براش شعر هم می‌خونه» از بینی سارا آتش می‌زد بیرون. عقده اُدیپ را دست کم گرفته بودم. آخرش هم زد ناکارم کرد. سارا آهسته آمد جلو و دست کشید روی سرم: «خب، شعر هم می‌خونی براش پس؟ آره؟ بخون ببینم، بخون» جانور کوچک دورتر از ما ایستاده بود توی چهارچوب درِ اتاق و با لذت نگاه می‌کرد به صحنه‌ای که خلق کرده. نکند مرحله بعدی‌مان در چرخه تکامل این باشد که تبدیل بشویم به هیولا؟ صد یا دویست میلیون ‌سال دیگر. پس چرا این یکی جهشی خوانده بود؟ سارا از آن حالت‌های دیوانگی داده بود به چشمهاش و به طرز تحقیر آمیزی سرم را نوازش می‌کرد. با صدای گرفته خواندم: «میترا، میترا، میترا... به‌زودی می‌کنم وِل، سارا
درِپیت را»
مطابق عرف، سارا باید بچه را می‌زد زیر بغلش و با یک چمدان کوچک می‌رفت در را محکم می‌بست پشت سرش و من می‌نشستم توی تنهایی خودم فرت و فرت سیگار می‌کشیدم. ولی حالا نزدیک 4ساعت است نشسته‌ام توی ایستگاه اتوبوس و دارم مثل سگ از سرما می‌لرزم. تابه‌حال سه نفر آمده‌اند ازم شیشه بخرند و پنج اکیپ دو نفره زورگیر جیب‌هام را گشته‌اند به امید پیدا کردن پول.

 


تعداد بازدید :  539