| سیدجواد قضایی|مامانم در نزده داخل شد. سرم را گرفتم بین دو دستم و گفتم: «نمیام، نمیام. » تولد یکی از اقوام دعوت کرده بودند برویم و من سالها بود که از تولد میترسیدم. مامان گفت: «تولد نمیریم، میریم روانشناس. » قبلا وقت گرفته بود. همین که رفتیم داخل، آقای روانشناس من را نشاند روی صندلی راحتی روبهرویش و زنجیر نازکی را جلوی چشمانم به حرکت درآورد. چشمانم بسته شد اما صدای دکتر را میشنیدم که میگفت: «توی زمان برو عقب، خیلی برو عقب، الان بچه شدی، چی میبینی؟» حس کردم توی مایع غوطه ورم، گفتم: «بند نافمو گرفتم تاب میدم.» دکتر گفت: «بسه!خیلی رفتی عقب، یکم بیا جلو. » 5ساله شدم. تولد دختر خالهام پرستو بود. مامان به هرکس میرسید میگفت: «حالا من چی بپوشم. لباسم قدیمیه» و جواب میشنید: «تو که خوبی، من اصلا لباس ندارم!» گفتم: «مامان، همین دیروز رفتی سه دست لباس مجلسی خریدی.» مامان زد توی دهن و گردنم و حالا دارم گریه میکنم و از لباس مجلسی میترسم. روز تولد پرستو گفت: «دلت بسوزه، من کیک تولد دارم. » زبانم را درآوردم و همان حرفی را که وقتی مامان دلش از کسی میسوزد گفتم. پرستو جیغ کشید: «ایکبیری خودتی»، مامان همینطور که دارد توی دهنم فلفل میریزد به خاله میگوید: «سولمازو دیدی چه لباسی خریده ایکبیری؟» هر دو میخندند، خاله میگوید: «بریم یکم جلوشون برقصیم چشمشون دربیاد» بعد به هم چشمک میزنند. مامان حواسش نیست و نصف ظرف فلفل توی دهنم خالی شده. صدای ضبط آنقدر بلند است که پنجرهها میلرزند. مامان، خاله و طرفدارانشان دارند جلوی سولماز و دوستانش یک جوری تکان میدهند که انگار برق سه فاز بهشان وصل شده. سولماز و دوستانش به تلافی بلند میشوند. مجلس منفجر شده. چشم، چشم را نمیبیند. پای یکی از حد مجاز بیشتر بالا آمده و خورده توی سر پرستو، کمی خونریزی دارد، چشم یکی از بچهها خورده به ناخن بلند. مجروح زیاد داریم. همه زیر میز پناه گرفتیم. صدای بلندی آمد. دکتر داد میزد: «بیدار شو عزیزم» و به پهنای صورت داشت اشک میریخت. مامان گفت: «همین؟ یکم زیادهروی شد قبول دارم، پرستو که با دوتا بخیه خوب شد. چقدر لوسی. » دکتر بغلم کرد و گفت: «پسر همسایشون بودم. اونی که ناخون رفته بود تو چشمش، منم چشم چپم مصنوعیه. » مامان دستم را گرفت و سریع رفتیم بیرون.