وحید میرزایی/طنزنویس
مثل همیشه صبح که بیدار شدم، به سمت آشپزخونه رفتم و نون خشکهایی که از دیشب مونده بود رو سق زدم. بعد اومدم طبق معمول توی تلگرام و کانال «کاریابی و فرصتهای شغلی تحصیلکردهها» رو باز کردم و شروع کردم به خوندن: «به دو نفر دکترای اقتصاد کلان یا مدیریت اجرایی مسلط به امور منشیگری و تایپ نیازمندیم.»، «استخدام پنج ردیف شغلی در باغ پرندگان با سابقه کافی، متعهد و مسئولیتپذیر، فن بیان قوی، آشنا با مسائل خاص پرندگان و توانایی جا کردن کفترها. تحصیلات بالای فوق لیسانس. بدون بیمه»، «استخدام مشاور تحصیلی و پشتیبان دانشآموزان کنکوری، تحصیلات لیسانس به پایین و داشتن ضریب جذب بالا جهت جذب دانشآموز بیشتر.»
این آخری نظرم رو جلب کرد. نتایج کنکور اعلام شده بود و الان ذهن کل جامعه بعد از تعیین شهردار تهران، معطوف به انتخاب رشته بود. از طرفی وقتی یاد دوران کنکور خودم و مشاور تحصیلی و اون موسسه آموزشی که هر چی کتاب آبی، سبز، قهوهای، سورمهای و صورتی خالخال یشمی بود رو انداخت بهمون میافتادم، دلم نمیاومد به نوجوونای امروزی خیانت کنم. اما خب وقتی یهسال بیکار باشی و دوزار پول ته جیبت نباشه، دیگه باد گلوی ناشتا زدن، هیچ شأن نزولی نداره. واسه همین یک ساعت بعد، خودم رو برای انجام مصاحبه به موسسه آموزشی رسوندم. با صحنه عجیبی روبهرو شدم. نصف هم دانشگاهیام تو دانشگاه تهران و شریف رو اونجا دیدم که واسه مشاور شدن سر و دست میشکوندند. حدود 6 ساعت تو صف وایسادم تا نوبتم شد. رفتم تو و جلوی مدیر موسسه نشستم. بدون سلام و احوالپرسی گفت «رتبه کنکورت چند شد؟» پرسیدم «کدوماش دقیقا؟ لیسانس، فوقلیسانس یا دکترا؟» بدون توجه به سوالم گفت «ببین فروش خیلی مهمه. به ازای هر دانشآموزی که برای موسسه جذب کنی 2درصد از شهریه مال خودت. هر کتاب سبزی که بفروشی 6درصد، آبی 5درصد، قرمز 4درصد و زرد 2درصدش مال خودته. گفتم «باشه حالا، یواش. در مورد توانایی من در مشاوره و انتخاب رشته سؤالی نمیپرسین؟» جواب داد: «آهان خوب شد گفتی. به ازای هر دانشآموزی که دانشگاه دولتی قبول شه 5هزار تومن، دانشگاه علمی- کاربردی 3هزار تومن و دانشگاه آزاد 2هزار تومن بهت داده میشه. هر دانشآموزی هم که قبول نشه 30هزار تومن از حقوقت کسر میشه.» پرسیدم«خیلی هم خوب. اونوقت برای هر انتخاب رشته چقدر از دانشآموز میگیرین؟» گفت«برای هر دانشآموز 700هزار تومن در نظر گرفتیم که 20 تومنش مال شماست.» گفتم«زیاد نیست؟ ضرر میکنید اینطوریها.» متوجه طعنهام شد و گفت« اگه نمیخوای بفرما بیرون.» گفتم«حالا عصبانی نشین. برای اطلاعات خودم پرسیدم.»
گفت «مجردی یا متأهل؟» گفتم«فعلا مجردم اما با این حقوق مکفی که شما میدین حتما در اولین فرصت سوییچ میکنم رو تأهل.» گفت«ببین ما سال گذشته مورد داشتیم مشاور زنگ میزده به دانشآموز که وضع تحصیلیش رو بررسی کنه، نه که دانشآموز تو اتاقش مشغول درس خوندن بوده، خواهرش گوشی رو بر میداشته، بعد از مدتی فهمیدیم مشاور هر شب زنگ میزده و وضع خواهر دانشآموز رو بررسی میکرده. حالا اینش به ما مربوط نیست، مسأله اینه که دانشآموز افت کرده، از موسسه ما رفته و ما ضرر کردیم.» گفتم «نه حواسم هست، به شما ضرر نمیرسونم.» خیالش راحت شد و گفت«یه چک ضمانت 500 میلیونی هم باید بدی.» گفتم «چه خبره!؟» گفت «ببین عزیزم جوونای دسته گل مردم رو میسپاریم به شما. کتابهای زرد و آبی و بنفشم که هست. بالاخره ضمانت میخواد دیگه.» چند ثانیه نگاهش کردم و با عصبانیت اومدم بیرون. تو راه چشمم خورد به بیلبورد توی خیابون که تبلیغ همین موسسه بود و نوشته بود« با کمترین هزینه به دانشگاه بروید. تضمینی.» زیرشم نوشته بود«درخت تو گر بار دانش بگیرد / به زیر آوری چرخ نیلوفری را.» احساس نیلوفری رو داشتم که چرخش به زیر نیومده. درواقع هرچی که اومده به سمت بالا بوده. نیلوفر... نیلوفر...