| برنا مسروری | روزنامه نگار |
توى ترافيك گير افتاده بود. با اين كه آن روز سر كار حسابى جون کنده و خسته شده بود، وقتى ياد سرفههاى دخترش افتاد راهش را دور کرد و ليموشيرين و شلغم خريد تا بچه را با ويتامين ث سرپا نگه دارد و به مدرسه بفرستد. حالا اتومبیلها هم به یکدیگر گره خورده بودند و او نمىدانست چه كارى بايد بكند. ساعت شلوغى بدى بود اما چارهاى نداشت. كم مانده بود ماشين را همان جا رها كند، یک موتور سوار شود و به خانه برود كه توجهاش به اتومبیل کناری جلب شد. چند پسر خيلى جوان، شايد فقط چند سالى بزرگتر از پسر خودش مشغول گفتن و خندیدن بودند. ته دلش خوشحال شد. هر وقت جوانى را مىديد كه خميده راه مىرود و غصهدار است دلش مىگرفت. همينطور كه به جوانها نگاه مىكرد، يكى از آنها انگار چيزى از او پرسيد و چون كاغذى هم در دستش بود، مطمئن شد كه موضوع پرسیدن آدرس است. شيشه را پایین داد و در همان حال حس کرد سایهای از پشت و ردیف اتومبیلهای در هم تنیده نزدیک میشود. چشمش سوخت، صورتش آتش گرفت و حتى نتوانست جيغ بكشد. چيزى كه در آن لحظات بيشتر عذابش مىداد، نه فكر و خیال بچههايش بود، نه مشكلات مالى همسرش، نه بار اضافى دوا و درمان خودش، نه حتى دليل وحشتناكى كه پشت اين عمل بود و نه آينده هولناكش. او تنها و تنها در اين فكر بود كه چرا اتومبیل عقبى دستش را از روى بوق بر نمىدارد! طبع طنز داشتن خيلى خوب است. خوب كه نه، فوقالعاده است. شوخ طبعی در همه سختىها و مشكلات به داد بشر رسيده و همچنان نیز مىرسد. اما خداوکیلی اگر مادر، خواهر يا دختر خودمان بود كه تا ديروز مىديد ولى امروز دنیا در برابر دیدگانش تیره و تار شده، و اینکه كه تا ديروز مىتوانستيم عكسالعملها و احساساتش را در تک تک اجزاء صورتش ببينيم و بخوانیم و امروز ديگر از صورتش چيزى باقی نمانده تا خوانده شود، و اینکه تا ديروز عزیزمان به راحتی نفس مىكشيد، اما امروز ديگر نفسى برایش باقی نمانده است تا... نه، بینی و بینالله، آیا باز هم برایش جوك مىساختیم و به جوكهاى باقی دوستان مىخنديديم؟! شور همه چيز را نمىشود اين طورى درآورد. باور كنيد نمىشود. دوستی تعریف میکرد چند سال پیش ويزایم را گرفته بودم تا براى عروسى دختر خواهرم به آمريكا بروم اما درست 2 هفته قبل از جشن عروسى، او که با نامزدش به سينما رفته بود تا آخرين فيلم بتمن، «شواليه تاريكى» را ببينند، دیگر هيچگاه از سينما برنگشت، چون يك از خدا بىخبر ديوانه وسط فيلم همه را به گلوله بسته بود و تمام. اما آن روزها هيچ كس جوك نساخت. با اين كه رسانهها در تمام دنيا اين حركت را محكوم كردند و رئيسجمهوري آمریکا هم خواستار ممنوعيت حمل اسلحه شد، باز هيچ اتفاقى نيفتاد و کسی طبع طنزش گل نکرد. جز ناراحتى عمومى و روشن كردن شمع و كمى مخلفات اضافه از قیل و قالهای رسانهای گرفته تا سوء استفادههای تبلیغاتی و سیاسی که نه دختر خواهر من را زنده کرد و نه صدها جوان دیگر را در سالهای آینده از اتفاقات مشابه نجات داد. اما در آن لحظات سخت و روزهای پر از درد، حداقل انسانيت و همدردى وجود داشت. كسى برای قربانیان حادثه جوک نساخت، نگفت و نشنید. هيچ كس به نابودى ديگرى نخنديد.