از چند روز قبل دوستداران حکیم در سراسر شهر جار زده و مردم را آگاه كرده بودند. از اين رو جمعیت كثيري در روز موعود براي شنيدن حكايت فراموششده گرد آمدند. موضوع این بود که حکیم عموما سخنی نمیگفت اما به تازگی بلوایی در شهر به راه افتاده بود که عواقب آن میتوانست دامنگیر زندگی مردم شود. شهر سالیان پیشین را در قحطی به سر برده بود و حالا با ریزش باران، چند سالی بود که دوباره به رونق گذشته برگشته بود. بازار شهر محوریتی یافته بود و بازرگانان از اقصی نقاط کشور به آنجا میآمدند. با این حال مردم گویی خشکسالی گذشته را از یاد برده بودند. حکیم کمکم نقاب حرص و آز را در چهره مردم میدید و از این رو بر آن شده بود تا پیش از قحطی دیگر، برایشان سخن بگوید. مردم او را به پرهیزگاری و سادگی میشناختند و سخنانش را باور داشتند چراکه پیش از خشکسالی پیشین نیز خبر از چنین روزی داده بود. او از مردم خواسته بود تا به رزق حلال خود راضی باشند، خانههایشان را به برکت مهمانها بیاراند و همواره اندکی از مال خود را به فقرا بدهند. با این حال اکثر مردم این سخنان را دور ریخته بودند و تاوان آن را دیده بودند. حالا حکیم با بسط روزی در شهر کمکم میدید که گویا مردم دوباره همه چیز را از یاد بردهاند. بنابراین تصمیم گرفته بود برای آنها سخنرانی کند. او این بار به دوستدارانش گفت، کُندهای چوب وسط شهر بگذارند. بعد بالای آن رفت و رو به مردم گفت: «روزي روزگاري کودکی زندگي ميكرد، سپس جوان شد، بعد ازدواج كرد، پس از آن فرزندی آورد، سپس به سختي كار كرد، بعد به مال و مکنت رسید.» حکیم این را گفت و از کُنده پایین آمد. مردم با تعجب از یکدیگر پرسیدند: «خب که چی؟ چرا حکیم حکایت خود را به انتها نبرد؟ آخر و عاقبت این جوان بعد از رسیدن به مال و مکنت به کجا انجامید؟» این سوالی بود که فقط حکیم به عنوان راوی داستان میتوانست به آن پاسخ گوید. حكيم در جواب سوال مردم گفت: «این را از خودتان بپرسيد. آخر اين داستان، زندگي شماست!»