شماره ۴۱۳ | ۱۳۹۳ دوشنبه ۵ آبان
صفحه را ببند
در محضر استاد!

از بدو تولد موفق بودم، وگرنه پا به این دنیا نمی‌‌گذاشتم. از همان اول کم نیاوردم، با ضربه دکتر چنان گریه‌ای کردم که فهمید جواب «های»، «هوی» است. هیچ وقت نگذاشتم هیچ چیز شکستم بدهد، پی‌درپی شیر می‌خوردم و به درد دلم توجه نمی‌کردم! این شد که وقتی به مدرسه رفتم از همه هم سن و سال‌های خودم بلند‌تر بودم و همه از من حساب می‌بردند. هیچ وقت درس نخواندم چون هر وقت نوبت من شد که برم پای تخته زنگ می‌خورد. هر صفحه‌ای از کتاب را که باز می‌کردم، جواب سوالی بود که معلم از من می‌پرسید. این بود که سال سوم، چهارم دبیرستان، دبیرم که من را نابغه می‌دانست فرستاد المپیاد ریاضی! تو المپیاد مدال طلا بردم! در واقع ورق من گم شده بود و یکی از ورقه‌ها بی‌اسم بود، من هم گفتم اسمم را یادم رفته بنویسم! بدون کنکور وارد دانشگاه شدم و هنوز یک ترم نگذشته بود که توی راهروی دانشگاه یه دسته عینک پیدا کردم، تا خواستم آن را بشکنم خانمی سراسیمه خودش را به من رساند و از اینکه دسته عینکش را پیدا کرده بودم حسابی تشکر کرد و گفت: «نیازی به صاف کردنش نیست زحمت نکشید.» این شد که هر وقت چیزی از زمین برمی‌داشتم، صاحب آن جلوی چشمم سبز می‌شد و از اینکه گمشده‌اش را پیدا کرده بودم حسابی تشکر می‌کرد. بعداً توی دانشگاه پیچید دختر رئیس دانشگاه، عاشق ناجی‌اش شده، تازه فهمیدم که اون دختر کی بوده و اون ناجی چه کسی! یک روز که برای روز معلم برای یکی از استادها گل برده بودم یکی از بچه‌ها دسته گلم را از پنجره به بیرون پرت کرد، من سرک کشیدم ببینم دسته گل کجاست که دیدم افتاده در بغل همان دختره! خلاصه این شد ماجرای خواستگاری ما و الان هم استاد شما هستم! کسی سوالی نداره!؟

 


تعداد بازدید :  286