تمثیلی چینی وجود دارد درباره نخستين حيوانی كه خود را به بهشت رساند؛ حلزون. دربان مقدس خم شد و با نوك چوبدستياش او را نوازش كرد و پرسيد: «در جستوجوي چه اينجا آمدهاي؟» حلزون پاسخ داد: «در جستوجوي ابديت!». دربان به خنده افتاد و گفت: «ابديت! ابديت به چه كار تو ميآيد؟» حلزون پاسخ داد: «بخند، مگر من هم يك آفريده خدا نيستم؟ من سالها منتظر اين لحظه بودم.» دربان گفت: «كدام لحظه؟» حلزون پاسخ داد: «اين لحظه...» و بيدرنگ جست بزرگي زده و وارد بهشت شد. او در بهشت مدتها به دنبال دوست قديمياش كرم گشت، اما نتوانست او را پيدا كند، پس نزد خداوند رفت و گفت: «خدايا، من در گذشته دوست بسيار خوبي داشتم به نام كرم درختي، او بسيار با من مهربان بود، با هم به گردش و تفريح ميرفتيم، او با برگهاي نارنج از من پذيرایي ميكرد... اما يك روز كه به سراغش آمدم، او را ديدم كه در پيلهاي زنداني شده است، هر چه كردم، نتوانستم او را نجات دهم، پس هر روز ميآمدم او را تماشا ميكردم و به ياد دوستي سابقمان اشك ميريختم. سرانجام يك روز ديدم كه پيله شكافته شده و او آنجا نيست. از آن به بعد او را نديدم، گمان ميكنم حيواني او را خورده باشد... حال در بهشت به دنبال او ميگردم... میتوانی به من بگویی کجاست؟» خدا جواب داد: «كرم به من ميانديشد تا پروانه شود و براي اين كه كسي مانع توجه او به من نشود، دور او پيلهاي ابريشمي ميسازم. حال به قسمت پروانهها برو و در آنجا دنبال دوستت بگرد.» حلزون پاسخ داد: «خدايا من نيز پيوسته به تو ميانديشم، پس چرا من به آن زيبایي نشدم؟» و خداوند پاسخ داد: «اگر قسمتي از زيبایي من سهم كرم درختي شد تا به پروانه تبدیل شود، همزمان سهمی از صبر را نیز به تو بخشیده بودم تا با مشقت فراوان بالاخره خود را به بهشت برسانی. هیچکس چیزی ندارد مگر آنکه چیزی دیگر در عوض به او دادهایم.»