از اين كتاب (مادام بووآری) خوشت خواهد آمد؟ نميدانم. با اين حال حس ميكنم در اين 114 صفحه ناهمواریهای زيادي هست اما در کل آهنگي زنده دارد. چيزي كه حتمي است، اين است كه از 8 روز پيش سريعتر جلو رفته. كاش اين موضوع ادامه پیدا کند. چون از این روند کند خسته شدهام. ميداني هفته گذشته چند صفحه نوشتم؟ يك صفحه که آن هم به نظرم خوب نیست! باید تند و بیوقفه جلو میرفتم و چه دردي ميكشيدم. 3 روز روي تمام اثاثيهام و در تمام حالتهاي ممكن غلت زدم تا چيزي براي گفتن پیدا کنم. لحظات مشقتباري هست كه در آن رشته پاره ميشود و به نظر ميرسد كلاف از هم باز شده؛ با اين حال شروع ميكنم به بازبینی. اما چقدر زمان از دست رفت! چقدر آهسته جلو ميروم! و چه كسي متوجه تركيبات عميقي خواهد شد كه چنين كتاب سادهاي از من ميطلبد؟ طبیعت چه نظم دقیقی دارد و براي واقعيبودن چه ترفندهایی که نباید به کار برد. این وسط وحشتناکترین مسأله این است که ایدهها را باید به هم پیوند داد چون بهسرعت از هم وامیروند. آنقدر سخت است که گاهی دلم میخواهد بمیرم. آه! رنجهای هنر. من میشناسمشان... برای همین نوشتن توأمان وحشتناک و لذتبخش است چون آدم کمکم به شکنجههایی که دست از سرش برنمیدارد، عادت میکند و چیز دیگری از این رنج و لذت توأمان نمیخواهد. اما زندگي خیلی كوتاه است! وقتي فكر ميكنم كه هیچوقت آن طور كه دوست دارم نخواهم نوشت و نه حتي يكچهارم چيزي را كه آرزو دارم، ميخواهم فكام را خرد كنم. 2سال است كه مشغول نوشتن اين كتاب هستم. طولاني است: 2 سال! هميشه با همان پرسوناژها و درمانده در محيطي همانقدر متعفن! چيزي كه از پا درميآوردم، نه كلمه است و نه تركيب، بلكه هدف است. هيچ چيز ندارم كه محرك باشد. وقتي به يك موقعيت نزديك ميشوم، پيشاپيش با ابتذالش منزجرم ميكند. از همين رو است كه در نوشتن اين كتاب، اين همه درد دارم.