عزتاله مهدوی دبیر فلسفه
گفتم اینطور که نمیشود فکری باید بکنی. بگرد دنبال کاری، چیزی. این فکر و خیال مال بیکاری است، مشغول که بشوی کمی آرامش پیدا میکنی. همین جور که میگفتم یک در میان هم به صورتش خیره میشدم شاید دنبال این بودم که بفهمم، ببینم، حداقلش اینکه تغییری، کنجکاوی را به من برمیگرداند. به صندلیهای پارک، به آدمهایی که میآمدند و مینشستند و میرفتند یا خیلی پیر بودند یا جوانهایی به سن و سال 25، کمی بالاتر یا پایینتر، بدون هیچ جستوجویی نگاه میکرد. وقتی سکوت مرا حس کرد برای اینکه جوابی گفته باشد گفت: «مثلا». حالا به صندلیهایی که پر میشد و خالی میشد خیره بودم. گفتم این همه کار، پشت شیشه اکثر مغازههای همین هفتحوض چسباندهاند «فروشنده با تجربه» یا نوشتهاند «کارگر ساده»، پشت شیشه چند اغذیهفروشی خودم دیدم. انتظار که نداری پدرت یا مادرت دستت را بگیرند ببرند نشانت بدهند. درست است، همه اینها را به او گفتم. حتی پرسیدم مگر پایان خدمت نداری مگر لیسانسیه نیستی؟ کاش این دو جمله آخری را نمیپرسیدم. نه اینکه او چیزی گفته باشد که جوابش ناراحتم کرده باشد نه، فقط پرسید «استاد! معنی زندگی چیه؟» یک کمی جا خورده بودم. چه میتوانستم بگویم. با دستپاچگی گفتم همین کار پیدا کردن میتواند معنی زندگی تو باشد، نظمی به زندگیت میدهد و تازه، شب که برگردی میتوانی دیوان شعر مورد علاقهات را بیاوری و صفحهای را که علامت گذاشتهای دوباره باز کنی و بخوانی، معنی زندگی همین لذت بردن تو از این کار است. عمداً این جوری گفتم. میدانستم که به شعر علاقه دارد. میدانستم. مثل آدمی که جوابش را نگرفته باشد نگاهم کرد. لابد میخواست بگوید «آهای! حواست کجاست؟» حق با او بود. من پرتش کرده بودم به برهوت، یا شاید حس میکرد سر به سرش میگذارم. گفتم گیریم تو یک شیفته شعر و شاعری، انکار هم نمیکنم که در ادبیات هم با علاقه کار کردهای و برای اوقات فراغت هم پنجهای میکشی به سه تارت. اما حالا کم آوردهای، تا ابد که نمیشود نانخور پدرت باشی و ثانیهها را بشماری درحالیکه گوشه اتاقی یا روی صندلی پارکی چمباتمه زده باشی و سیگاری گوشه لبت دود کند، بالاخره سری همسری، زندگی، چیزی که میخواهی. هرکس باید خودش راهی باز کند، بعد از خودم گفتم و ادامه دادم که ما هم همین مشکلات را داشتهایم، قبول دارم که زمانه هم فرق کرده اما که چی؟ گفتم قدمی بزنیم. پارک این وقت روز پر بود از دختر و پسرهایی که شاید فقط خواسته بودند خانه نباشند. گفت: «مسأله که فقط پیداکردن یه کار دم یه اغذیهفروشی یا دم یه بوتیک نیس، اونجاها هم کار کردم.» حالا خودم را توی یک باتلاق حس میکردم و او را. فرو میرفتم و فرو میرفت. چه کمکی میتوانستم به او بکنم؟ تیر خلاص را زدم که «برای مشاوره برو.» منظورم را خوب فهمید چون دیگر چیزی نگفت. امروز که به مغز خودم فشار میآورم متوجه میشوم که همینها را گفتهام. او هم در همین حدود صحبت کرده بود. حالا تو آمده&