| مريم علاء امجدي* | شاعر و مترجم|
بعضی از دردها را تنها به زبان مادری میشود، نوشت. من اما از خانه پدری دورم و به ناامیدی و وحشتی که هر لحظه درونمرو به افزایش است نزدیکتر. اینجا نشستهام خیره به صفحه اخبار ایران و به زبان مادریام آه میکشم و میگریم. خبراسید پاشی بر چهره دختران سرزمین من به اینجا هم رسیده. بغض در گلويم که نه، به ذرات هوا نيز رسیده و از چشمهايم، تقویم خاطرات خیابانهای شهر تهران جاری است.
اینجا تهران است، اصلا چه فرقی میکند؟ اینجا اصفهان است. سال ۱۳۸۳. یک صبح بهاری زیبا و دلپذیر را تصور کنید. هر چه دلتان میخواهد به عادت گل و بلبل به خیابان اضافه کنید. بعد دختر جوانی را ببينيد که حالا موهایش کمی از مقنعه طوسیرنگش بیرون زده یا نزده، مانتو گشاد مناسب دانشگاه یا اصلا کمی تنگتر، هدفون در گوش و لبخند بر لب از خیابان خلوت، درحال عبور است تا به کلاس صبح برسد. حالا در این قسمت صدای یک موتورسیکلت را در پسزمینه آهنگی که در گوشهای دختر است اضافه کنید: لبخند دختر كمكم محو میشود، صدای موسیقی دور و صدای موتور نزدیک و نزدیکتر. مرد موتورسوار جلوی دختر توقف میکند. دختر از گوشه چشم اشاره دستهای مرد را میبیند. مرد لبخند میزند. دستهایش شکل پرسش دارند. دختر هدفون را از گوشش بر میدارد. نمیداند چرا. چیزی ته دلش به نجوا میگوید برو، نمان! صدایی دیگر از پشت دیوار عقل میگوید بد به دلت راه نده. هوا دلپذیر. بهار. سرزمین گل و بلبل. مرد از دختر آدرس میپرسد. دختر با دستهایش جهتها را نشانه میرود و سرگرم توضیح دادن به موتورسوار است و دستهای مرد را که با لبخند روی موتورش نشسته نمیبیند. دختر درگیر توضیح دادن چپ و راست است و نمیبیند که دستهای مرد به پایین و پایینتر لغزیدهاند ... چند لحظه بعد ... زمان که هیچ گاه برای هیچ چیز نمیایستد. مگر بهار نیست، پس چرا دختر آنجا در پیادهرو خشکش زده؟... حالا دختر را تصور کنید که به سرعت رویش را از مرد بر میگرداند و گیج و مبهوت تمام خیابان را میدود. حالا هدفون را تصور کنید که دیگر در گوشهای دختر نیست. بعد اگر دلتان خواست روز دلپذیر از دست رفته دختر را، گریههای شبانه دختر را تصور کنید. اگر هم وقت و انرژی بیشتری داشتید، دختر را بنشانید جلوی آینهای و تصویر در هم شکسته خودش از خودش را تصور کنید.
اینجا تهران است. نه، اصفهان است. اصلا چه فرقی میکند؟ وقتی زمان رنگ تغییر را نمیبیند، مگر مکان اهمیتی دارد؟ سال ۱۳۸۴. همان دختر را تصور کنید. اینبار شالی آبیرنگ به روی سرش انداخته. نه اصلا یک چادر سیاه ابریشم بر سر کرده. کنار پنجره در تاکسی نشسته و مستقیم بیآنکه دنبال افقی بگردد به روبهرو نگاه میکند. راننده مسافر سوار میکند و مردی که پیراهن چهارخانه بر تن دارد سوار میشود. نه، صبر کنید. یک پیراهن صورتی رنگ راهراه. آه، یادم رفت. این جزییات که در مورد شخصیت مرد داستان ما اهمیتی ندارند و قصه را از مسیر اصلی آن منحرف نمیکند. چه شد؟ چه کسی بود گفت انحراف؟ دختر که به روبهرو خیره شده. راننده که به جلو نگاه میکند. مرد اما به صورت دختر زلزده. دختر سنگینی نگاه مرد را حس میکند و فکر میکند با فشار دادن دندانهایش به هم میتواند سنگینی آن سایه همیشه مستدام را پس بزند. این بار اولی نیست که چنین اتفاقی میافتاد. عادت نکرده. نه، به هیچ چیز این ماجرا عادت نکرده. اما یاد گرفته که مستقیم به روبهرو نگاه کند و زیاد در بند چپ و راست نباشد. فکر دختر دیگر ناهاری که قرار بود با دوستش بخورد، نیست. همه هوش و حواس دختر این است که مبادا با پیاده شدن پیش از رسیدن به مقصد یا با نگاه کردن به مرد، لذت پیروزی و غلبه را به او ببخشد . یاد روزهایی میافتد که برای مشخص کردن مرز نشستن در تاکسی مجبور شده کیفش را سپر بدنش کند. اما باز هم از زیر همان کیف دستهای طلبکار مردانه راهی برای ابراز وجود، راهی برای گفتن «به من نگاه کن!» پیدا کرده بودند. حالا خود 19 سالهاش را میبیند در یک بعد از ظهر داغ تابستان و دو مرد قدبلند و جوانی که کنار او در صندلی عقب تاکسی نشستهاند و تا جایی که میتوانند خود را روي صندلي رها کردهاند! صدای خنده مردها را میشنود. صدای کوچک و دلزده خودش را که هی خودش را جمع و جمعتر میکند و ببخشید ببخشید گویان خودش را تا آنجایی که میتواند پس میکشد و میچسباند به در خودرو. صدای مردها را میشنود که با خنده ببخشید گفتنهای او را به سخره میگیرند... بدنش را که کشان کشان و آرام آرام به او نزدیک میشود. با صدایی که نه بلند است نه آرام، نه به گوش راننده میرسد و نه مسافری که روی صندلی جلو نشسته را قلقلک میدهد، بی آنکه خمی به ابرو بیاورد یا به مرد نگاه کند، میگوید: «خیلی خب، هر کاری میکنی. طرف من نیا!» .
اینجا تهران است. نه اصفهان است. نه، اصلا یکی از شهرهای کوچک ایران است. مگر فرقی هم میکند؟ وقتی مکان به جان زمان میافتد، مگر فرقی میکند که این قصه را کی و کجا و چگونه قورت بدهیم؟ سال ۱۳۹۰. از کنار ماشین گشت ارشاد و نیروی انتظامی میگذرم و میپیچم توی خیابانی که به کوچه خانه ما راه دارد. امشب از معدود شبهایی است که تنها و پای پیاده به خانه بر میگردم. این اواخر هزینهای که بابت آژانس میپردازم تا دستهای نامهربان و چشمان حق به جانب خیابان مرا قورت ندهند، سر به فلک کشیده. حتی اگر مشغله کاریشان اجازه بدهد، برای من که همیشه به استقلال فکری و مالی خودم بالیدهام سخت است که مدام از اعضای خانوادهام بخواهم که مرا با تنها خودرویی که داریم و بین همه ما 5 نفر دست به دست میشود هر روز به مقصد برسانند. مدتی است که دیگر دلم نمیخواهد از خانه بیرون بروم و خودم را و دلم را به خیابان بدهم. همیشه اینطور نبودهام. میدانم. شاید مقطعی است این حس. شاید گذرا است. گذری است. مثل همین خیابانی که از آن میگذرم. مگر خیابان محل گذر نیست؟ باید عبور کنم. از این خیابان و از این مرحله. روی تن تنها و تاریک خیابان تند تند به سمت خانه راه میروم. صدای ناگهان موتور از پشتسر. صدای قلب من در کاسه سرم. صدای موتور از پشتسر. صدای نفسهای من. به سرعت خودم را میچسبانم به دیوار اولین خانهای که سر راهم قرار دارد و میایستم تا موتور و صدایش عبور کنند. این بار اولم که نیست. صدای انواعشان را دیگر از برم. این موتورها و صداها از قصههای من، از قصههای بیشمار هم نسلان من بارها و بارها گذشتهاند. بعضیها که تک سوارند راه میافتند دنبالت. گاهی ساکت. گاهی با سوت. وقتی دو نفرند، آنکه پشت نشسته دستهایش را دراز میکند به سمت تنت تا مگر چیزی نصیب قلابگذرای انگشتانش شود. بعضیها هم به حرف و سخنی گذرا بسنده میکنند. اینجا خیابان است دیگر. همه چیز گذرا است. در گذر است. دستها، پاها و زبان مردانی که میگذرند یا فکر میکنند که در گذرند. هر بار کمی از من در خیابان جا میماند. هر بار. هر بار تنم روسری، چادر بر سر در خیابان جا میماند و من و هر چه از من مانده به خانه، به آینهها میرویم. آینهها تنها کسانی هستند که وقتی این قصهها را میشنوند نمیپرسند در خیابان با شال بودی یا کلاه يا چادر؟ سفید بودی یا سیاه؟ آینهها درد شکستن را خوب میدانند و از همینرو است که مرا از نو نمیشکنند. موتور و صدایش عبور میکنند از من که به دیوار تکیه دادهام. چشمهای سه مرد جوان را میبینم که در تاریکی به من مینگرند و میگذرند. خودم را از دیوار سردی که تازه گرمش کرده بودم پس میگیرم و دوباره راه میافتم. صدای موتور متوقف میشود. راننده سرش را بر میگرداند به سمت من و با صدای بلند خنده کنان میگوید: «ما پسرای خوبی هستیم.» آن دو نفر دیگر هم با صدای بلند میخندند. بعد بیهیچ حرف دیگری موتور روشن و از تن خاموش خیابان محو میشود. من و پاهایم به خانه میرویم. پسران خوب. یعنی باید سپاسگزار باشم؟ از چه کسی؟ پسران خوب. شاید انتظار داشتند بخندم. زنان هم حس شوخ طبعی و قدرت درک طنز دارند، مگر نه؟ شاید انتظار داشتند برای خوب بودنشان مدال افتخار و کارت صدآفرین بگیرند. پس خیابانهای این شهر کی مال من، خندههای من و حس شوخطبعی من میشوند؟
اینجا تهران است. نه، صبر کنید. اینجا اصفهان است. مگر فرقی میکند شهر با شهر، مرز با مرز؟ کیفهای سپر شده در تاکسی، روسری آبی، شال و کلاه زمستانی، چادر سیاه ابریشمی. گاهی دلم میخواهد ملافهای سفید به روی تمام خاطرات سردی که از این شهر دارم بکشم و بگویم ای شهر بخواب! ما هم خوابیم! ما همه خوابیم! سال ۱۳۹۳. صفحههای بیشماری از اخبار ایران را روی رایانهام باز کردهام. چهره زنان سرزمین من باز هم در خبرها است. دنیا همیشه منتظر است و زنان سرزمین من نیز؟ هیچکدام از پایگاههای هواشناسی ما را برای این بارانهای اسیدی که دوباره آمدند آماده نکرده بود. پیکر زنان سرزمین من بارش و سیلابهای بیشماری را سپر شده است. زنانی که نه به چپ و نه به راست نگاه کردهاند. زنانی که نگاهشان مستقیم و روبهرو است اما صدای موتور، صدای باران، صدای سایش دستها و پاهایی که از پشتسر میآیند همواره حق به جانب، نگاهشان را به سمتی دیگر خوانده و طلبیدهاند. دور از خانه پدری و سرزمین مادری، به زبان مادریام آه میکشم و میگریم. در میان شبکههای اجتماعی میرسم به متنی کوتاه اما ملتهب از زنی که تازه نفس نفس زنان از خیابان به خانه رسیده. زن از خیابان میگوید. از دو موتورسواری که ناگهان در غروب تهران از کنار او گذشتهاند، اما پیش از عبور از یک بطری مایعی به صورتش ریختهاند. زمان که نمیایستد. قلب زن اما لحظهای ایستاده و صدای شره ریختن چیزی بر زمین، صدای زمین افتادن بطری او و دنیایش را تکان داده. موتورسوارها خندهکنان گذشتهاند. خیابان است دیگر. خیابان محل گذر است. زن دستهای لرزانش را به صورتش کشیده و پی برده که مایع درون آن بطری آب معدنی است. پسران خوب. بعد زن و پاهایش مبهوت به خانه برگشتهاند. پسران خوب. شاید انتظار داشتند که زن هم با آنها بخندد. شاید انتظار داشتند که زن برای استفاده از آب و نه اسید از آنها تشکر کند. پس این شهر کی شهر او، کی شهر من، کی شهر ما میشود؟ آیا کسی که به هراس و دلهره ما میخندد، همان نیمه ما است؟
چشم از صفحه مانیتور بر میدارم. از پنجره اتاق کوچکم به بیرون نگاه میکنم. به زمستان سخت این جزیره و خاطرات سرد شهر من که هنوز هم هیزم غربت است. به دوستان و همنشینانی که طی این 3،2 سال اخیر تنها به خاطر اعتراضم به خندهها و جوکهای زن ستیز و قوم ستیزشان از دست دادم فکر میکنم. شوخیهایی که ظاهرا روزی روزگاری تنها در سطح زبانی اتفاق میافتادند و باعث خنده برخی میشدند، حالا در واقعیت چه تلخ چه واقعی اتفاق میافتند، هر چند صدای خنده عدهای هنوز پا بر جا است. به سخره گرفتن ظلم و خشونت، تبدیل کردن آن به لطیفه و داستانک تنها منجر به عادیسازی آن در سطح جامعه میشود. میخواهم فراتر از اینها بروم، سر پر پیچ و خمترین جادههای اصول روانشناختی بایستم و بپرسم، نه فریاد بزنم که این بارشهاي اسيد بر پیکر زنان نشان و نماد کدام کهنگی است؟ مگر صدای این موتورها، خندهها و خشونتها صدای جدیدی است؟ آیا زنان سرزمین من در این عصر باید منشور و دستورالعمل «در صورت اسید پاشی...» را به همراه شعر حافظ و سعدی از بر کنند؟ چه فرقی میکند شهر با شهر، زمان با زمان؟ من در مسیر خانه به مدرسه، به دانشگاه، به محل کار، خیابان به خیابان کوچه به کوچه زن بودن را آموختهام. من در تاکسیهایی که اغلب صندلیهای عقب یا جلویشان به اندازه یک دختر جوان که نه حتی به اندازه یک انسان برایم جا نداشتند تا با خیال راحت بنشینم، ایستادهام و زن شدهام. آقایان، راه درمان این شهر بیمار را از ما زنان بپرسید. اگر چه به اجبار بیشتر روبهرو را نگاه کردهایم، اما نبض شهر را هم گرفتهایم. هر روز و هر شب با جا گذاشتن بخشی از وجودمان در خیابانهایش اندکی از بیمهریهایش را هر چند برای زمان اندکی برای رهگذر و رهگذران بعدی تعدیل کردهایم. وقت آن رسیده که خیابانهای این شهر خندهها و پیکرهای ما را به ما باز پس دهد. وقت آن رسیده که شهر، تنها شهر من و تو که نه بلکه شهر ما و شما باشد. وقت آن رسیده که ما هم بتوانیم با خیال راحت به چپ و راست نگاه کنیم و خط مستقیم تنها راه ممکن به امنیت خانههایمان نباشد. وقت آن رسیده که شهر خانه ما باشد. آقایان، از ما بپرسید. هیچکس مثل یک زن نبض شهر بیمار شما را نمیداند.
سی مهر 1393/ انگلستان
* دانشجوی رشته تلفیقی متون و حوادث در دوران آغازین مدرن اروپا (۱۴۰۰-۱۷۰۰ میلادی) در مقطع دکترا در دانشگاه کنت انگلستان و دانشگاه پورتو در پرتغال.