جابرحسینزاده/طنزنویس
فقط 26سالم بود که سکته کردم. تنها زندگی میکردم و لم داده بودم روی کاناپه و داشتم کانالهای تلویزیون را ورق میزدم که سکته کردم و تالاپ افتادم زمین. هنوز کلی کار نکرده و جای نرفته داشتم و اساسا حال وحوصلهای هم نداشتم برای مردن. تلفنِ خانه قطع شده بود و آنموقعها هنوز گوشی موبایل هم اینطور مثل چیز زیاد نشده نبود که دست همه باشد. باید به تنهایی مبارزه میکردم. نمیتوانستم بلند شوم. خزیدم روی زمین و رفتم دست کشیدم روی کانتر آشپزخانه سوییچ خودرو را برداشتم. مثل مار میپیچیدم به خودم و چند سانتیمتر پیش میرفتم به طرف در. داشتم وقت را از دست میدادم و برای همین به ذهنم رسید به جای مار، از مدل حرکتی کرم خاکی استفاده کنم. کمرم را قوس میدادم به بالا و سُر میخوردم جلو. در خانه را به زحمت باز کردم و توی راهرو پیچیدم سمت آسانسور. دست دراز کردم دکمه آسانسور را زدم و همانطور خوابیده روی زمین منتظر ماندم. توی آسانسور دختربچه یکی از همسایهها داشت بستنی لیس میزد. گفتم: سلام عمو. دیدم سکته زبانم را از کار نینداخته. برای همین خزیدم توی آسانسور و سرم را گرفتم بالا و زل زدم توی چشمهای ترسیدهاش: «کلاس چندمی عمو جان؟» در آسانسور داشت بسته میشد و نصف بدنم هنوز بیرون مانده بود. باید خودم را گلوله میکردم تا جا بشوم. در کشوییِ آسانسور بسته شد و محکم خورد توی کلیهام. احمقها سنسور را آن وسطها نصب میکنند و برای اینجور وقتهای اضطراری چیزی به عقلشان نرسیده. هیچ احترامی برای موجودات زنده با قد کمتر از 70سانتیمتر قایل نیستند. این وسط، درِ آسانسور هم وظیفهشناسیاش گرفته بود و مدام میرفت عقب و باز میآمد میکوبید توی پهلوم. تق...تق...تق. دستم را دراز کردم سمت دختربچه. گفتم: «عموجان منو بکش تو» هنوز داشت بستنی لیس میزد. گفت: نچ. باز توی بدترین شرایط گیر یک بچه زبان نفهم افتاده بودم. در آسانسور همچنان داشت میکوبید. گفتم: عزیزم کلیه و طحالم ترکید دستم را بگیر یا همین الان بلند میشوم جفت گوشهات را میبرم، بعد هم میآیم مادر و پدرت را میکشم و بعد هم تمام دوستهای مهدکودکت را آتش میزنم همراهِ خاله مهسا یا نیلوفرجون یا هر خالهجون بیپدرومادری که بپلکد دور و بر مهدکودک. یک تکه از بستنی آب شده را با زبانش مهار کرد و گفت: «اولن که من مهدکودک نمیرم. دومن هم که تو چرا لباس نپوشیدی بیشعور؟» همین است که میگویند حرف راست را از بچه بشنو. هم لخت بودم هم بیشعور. فقط شلوارک پام بود. دنده عقب گرفتم و حساب کردم جوری سرم را از محفظه آسانسور بکشم بیرون که شقیقهام نترکد لای در. برگشتم رفتم تیشرت تنم کردم و اینبار قبل از رسیدنِ آسانسور دورخیز کردم و به محض بازشدنش قل خوردم و با زانوهای جمعشده رفتم تو. توی پارکینگ آنقدر داد زدم که سرایدار پیدایش شد و نشست پشت فرمان. رسیدیم دم درمانگاه و چون تخت چرخدار نداشتند، باز مثل کرم خزیدم توی راهروها و سرک کشیدم توی اتاقها و بالاخره یکی نفر آمد به دادم رسید. دستهای مهربان و پرمویش را دیدم که شانههام را گرفت و بلندم کرد و تکیه داد به دیوار. خانم پرستار لطف کرده بود سیبیلهای بلندش را دکلره کرده بود و بادی که میپیچید توی راهرو، سیبیلها را تاب میداد توی هوا و من محو این تناقض شگفتانگیز شده بودم که دیدم بنده خدا دارد سرم داد میزند: «گوشهات از کار افتاده؟ میگم چته؟ چرا میلولی رو زمین؟» گفتم سکته کردهام جسارتا. یقهام را گرفت و کشید سمت اتاق معاینه. خواستم باز بیفتم روی زمین و ادامه راه را بخزم که دیدم دارد چپچپ و غضبناک نگاهم میکند: «لوسبازی درنیاریها اینجا. برو بشین رو اون صندلی» خشمش اثرگذار بود. آهسته دستم را گرفتم به دیوار و رفتم نشستم روی صندلی. آمد فشارخون و نبضم را گرفت و توی چشمها و گوشم را نگاه کرد و چند تا ضربه زد به دست و کمرم. «سکته کردی، ها؟ خاک بر سرت که فرق سکته و گرفتگی عضله رو نمیدونی. لخت نشستی جلوی کولر دیگه. آره؟ لخت نشستی؟» نگاه کردم به ساعد پرمویش و گفتم: «لختِ لخت که نه» توی اتاقک بستریِ درمانگاه نیمساعت خوابیدم زیر سِرم و بعدش با پای خودم رفتم بیرون. وقتی سرایدار دنده عقب میگرفت که بیفتیم توی خیابان اصلی، خانم پرستار را دیدم دم درِ درمانگاه. باد، موهای صورتش را افشان کرده بود.