علی رمضان/طنزنویس
[email protected]
بابا برای مسافرت دنبال بهانه میگشت. مثلا سفر اصفهان، از آنجایی شروع شد که خواننده نوار کاست، دلش میخواست به اصفهان برگردد و باز هم به اون نصف جهان برگردد. همین برای بابا کافی بود، تا فیلش یاد هندوستان کند و در چشم بر همزدنی، برنامه سفر به اصفهان را بریزد. برنامهریزی سفر، مثل همیشه منحصر شد به درآوردن سیخ از کابینت و زیرانداز از انباری و آفتابه از توالت. یکبار وسط تابستان، بابا هوس باران کرد و بعدش ما مجبور شدیم برویم شمال. شاید خیلیها موقع مسافرت بگویند داریم میرویم شمال، اما تنها کسی که منظورش از شمال رفتن، دقیقا رفتن به شمال است بابا بود. ما به طرف شمال حرکت میکردیم و اگر مرزهای بینالمللی نبود، فقط بکسوباد چرخهای پیکان در یخهای قطب میتوانست ما را متوقف کند. از یکجایی به بعد که مرز و دریا جلوی ادامه شمال رفتن ما را میگرفت، بابا سر پیکان را کج میکرد و از تمام خط ساحلی، سان میدید. چون مقصدی نداشتیم و تنها هدفمان از سفر ذات مسافرت بود، آنقدر میرفتیم که تکتک پستی بلندیهای جاده و فنرهای صندلی روی تنمان جا میانداخت و خالکوبی میشد. بابا فکر میکرد سفر یعنی رفتن بدون توقف. یعنی جاده بدون هیچ مقصدی. ما اما دلمان میخواست مثل باقی مردم سفرمان در یک نقطه به پایان برسد. یکجا آرام بگیریم، دراز بکشیم و لذتش را ببریم، نه اینکه آنقدر برویم تا پول بابا تمام شود و چارهای جز برگشتن نداشته باشیم. سفرهایمان طوری بود که هربار فقط یک هفته طول میکشید تا خستگی لذتبردن از تنمان در برود و جای خوشیهای قبلی، خوب شود. اما هنوز از زیر بار سفر قبلی، کمر راست نکرده، بابا برنامه سفر بعدی را اجرایی میکرد. اوضاع طوری بود که از زور خوشی، نفسمان بالا نمیآمد. آرزویمان این بود که بابا، یکبار هم که شده، خودش با رفقایش مجردی بروند مسافرت و ما را به حال خودمان رها کند. اما گرفتاری ما اینجا بود که بابا دلش به تکخوری راضی نمیشد. اصرار داشت، حتما تمام اعضای خانواده در خوشیها کنارش باشند. یک ظرف شلهزرد هم که در خیابان میگرفت، تنهایی از گلویش پایین نمیرفت و حتما میآورد خانه تا همه دورهمی بخوریم و او هم تماشایمان کند. کار مامان در مسافرتها کمتر که نمیشد هیچ، بیشتر هم میشد. غذا درست کردن با دست خالی، آن هم در بیابان و در و دشت، کاری بود که خود چهگوارا هم از پسش برنمیآمد. هربار که مثلث طلایی سیخ و زیرانداز و آفتابه، کنار هم جمع میشدند، مامان سری به تاسف تکان میداد ولی حرفی نمیزد. بابا خودش تعریف میکرد، تا قبل از ازدواج، هیچوقت یکجا بند نمیشده. هر جمعه کوه و هر روز فوتبال. باقی وقتش هم مشغول هنرهای رزمی بوده. میگفت هروقت فیلمی از بروسلی روی پرده میرفت، یا در صف بلیت بوده، یا در سالن سینما. به محض خروج از سالن هم دوباره میآمده ته صف تا دوباره برود داخل. و مشت و لگدها را برای بار هزارم مرور کند. در فاصله بین فیلمهای بروسلی هم، خودش کلاس کاراته و کونگفو میرفته تا بدنش همیشه در اوج آمادگی بماند. یکجورهایی بیشفعال قبل از انقلاب، به حساب میآمد. خطر مسافرت، اول برجها که جیب بابا پر بود، به اوج خودش میرسید. اگر از بخت بد، بینالتعطیلین با سر برج همزمان میشد، دیگر مسافرت اجتناب ناپذیر بود. بابا برای سفر، سبک خاص خودش را داشت. به هتل و متل و مسافرخانه، اصلا معتقد نبود. میگفت اینطور جاها ارتباط ما را با مردم و اهالی منطقه قطع میکنند. وقتش را برای ایستادن در صف ورودی موزه، بناهای تاریخی و مناطق دیدنی هم تلف نمیکرد، میگفت اینطور جاها بیخودی شلوغند و پول حرامکن. اهل رستوران رفتن و غذای محلی هم نبود چون حتما معده ما پس میزد و به مزاج ما نمیساخت. بعدها فهمیدیم منشأ اصلی این ایدهها، محدودیت جیب بابا بوده. وگرنه ما با سیبزمینی خوردن و چادر زدن در پارک و خوابیدن گوشه پیادهرو، فقط با معتادهای مناطق مختلف کشور آشنا شدیم. و نتیجه آن گذشتن و رفتن پیوسته، تسلط کامل تکتک اعضای خانواده، بر جملات کلیدی خرید و فروش مواد و یادگیری طریقه مصرف، به چندین لهجه و گویش مختلف، از اقوام گوناگون بود.