شماره ۴۱۲ | ۱۳۹۳ يکشنبه ۴ آبان
صفحه را ببند
روایت‌هایی از زلزله رودبار و منجیل
بحران در بحران

|  طرح نو| شادی خوشکار  |  تا شب قبل همه‌چیز سرجای خودش بود. از مزارع‌شان به خانه برگشته بودند، زن‌های روستایی نان پخته و از خستگی به خواب رفته بودند و بعضی از جوان‌ها بعد از تماشای مسابقه فوتبال خوابیدند. اما نیمه‌شب‌ لرزه از خواب بیدارشان کرد و همه‌چیز برایشان عوض شد.
شکل روستا و شهرشان، امیدها، رویاها و نقش‌هایشان عوض شده بود. آن صبح تابستانی دیگر حتی تابستان هم نبود و به روایت تعدادی از آنها ناگهان زمستان شد. روایت‌هایی که می‌خوانید حاصل چند گفت‌وگو درباره چند روز اول زلزله گیلان و زنجان در 31 خرداد 69 با چند نفر از بازماندگان است. آنها از حال و روز مردم، کمک‌هایی که صورت گرفت و شکل کمک‌ها گفته‌اند. حادثه‌ای که 24‌سال از آن می‌گذرد و نشان از نبود آمادگی در مواجهه با موقعیت‌های بحرانی در آن
زمان دارد.
در کشوری که هر از چندی خبر از بلایای طبیعی از گوشه و کنار آن می‌رسد، خواندن این روایت‌ها از زبان کسانی که در دل فاجعه بودند، می‌تواند در بهبود شکل امدادرسانی و آمادگی برای بحران کمک کند.

کسی از ما نپرسید چه می‌خواهید
راوی اول؛ علی 51 ساله

زلزله که شد، تهران بودم. ساعت 12 شب بود. همه محل از خواب بیدار شدیم و به کوچه رفتیم. تا صبح به‌خاطر پس‌لرزه‌ها نتوانستیم راحت بخوابیم. صبح که سر کار رفتم، رئیس صدایم کرد و خبر زلزله شدیدی را داد. گفت می‌توانم یک هفته مرخصی بروم. تنها راه افتادم و رفتم. دو کیلومتر بعد از منجیل سنگریزه‌ها از کوه‌ها پایین ریخته بود و ماشین به طرف رشت تردد نداشت. همه گریه و زاری می‌کردند. خودمان دیدیم که سنگ از بالای کوه آمده و به چند ماشین اصابت کرده و ماشین‌ها از حرکت باز مانده بودند. بیشتر زن و بچه‌ها پیاده و پابرهنه می‌رفتند. آن‌قدر در جاده جنازه دیدم که برایم شوک‌آور بود و آمادگی برای هر اتفاقی داشتم. جمعیت به هم اطلاع می‌دادند که چه اتفاقی در روستاها افتاده است. همان‌جا ماجرای 3 روستا در نزدیکی رودبار را شنیدم که بر اثر زلزله با هم ادغام شده بودند و 70‌درصد جنازه‌هایشان را نتوانستند دربیاورند. کوه آمد و رویشان سوار شد. بعد از سال‌ها دولت برای بازمانده‌های این 3 روستا روبه‌روی محله گنجه، شهرک دولت‌آباد را ساخت. به همراه گروهی از مردم که اغلب گریه می‌کردند و عده زیادی که پابرهنه بودند، به طرف روستاها راه افتادیم. از منجیل تا روستا را پیاده رفتیم. 20 کیلومتر راه بود. آن‌جا برادر همسرم را دیدم. همه از طریق اخبار متوجه شده و به وطنمان رفته بودیم. روزهای اول کمک و غذا خیلی کم بود. خودمان مجبور بودیم جنازه‌ها را دربیاوریم. اما یادم است که هلال‌احمر آمده بود و یک هفته- 10 روز بعد کمک‌ها بیشتر شد. بعد چادر آوردند و چادر زدیم. نمی‌پرسیدند چه می‌خواهید و همین‌جوری کمک می‌آوردند. مواد غذایی، دارو، سوخت و پوشاک. هیچ‌کس به فکر وسایل بهداشتی نبود. تا دو ‌سال وضع بهداشت به‌حدی پایین بود که حشرات و مگس‌ها فراوان و بیماری زیادتر شده بود. آن‌موقع به دهات دورافتاده اصلا نرسیدند و بیشتر خود اهالی کارها را انجام می‌دادند. اکثر مردم خودشان، خود را نجات دادند.
40 روز عزای عمومی بود. مردم هیچ کاری نمی‌کردند. درخت‌ها بر اثر زلزله و ترک‌خوردن زمین جابه‌جا شده بود. حیوانات مرده یا بی‌صاحب شده بودند و حتی غاز و اردک‌هایی می‌دیدیم که وحشی شده‌اند. زلزله سبب شد که همه خانواده‌ها با هم یکسان شوند. پولدار و بی‌پول نداشت. بعضی دختران جوان که بی‌سرپرست شده بودند، تن به ازدواج با پیرمردها دادند چون کسی را نداشتند. این‌جور اتفاق‌ها خیلی زیاد شد. در کنارش یک‌سری آدم‌های سودجو دست به غارت مغازه‌ها و منازل زدند. یک‌سری از چادرهایی که صلیب‌سرخ و کشورهای خارجی آورده بودند، سر از گمرک تهران درآورد. یک‌سری از مردم هم چون به فردای خودشان اطمینان نداشتند، هر کمک و آذوقه‌ای که از هر ارگانی می‌آمد، حمله می‌کردند و طوری شده بود که هرکسی زورش بیشتر بود، کالای بیشتری گیرش می‌آمد. بعضی‌ها این کالاها را در خرابه‌هایی که از خانه‌هایشان مانده بود، انبار می‌کردند. اوایل که کمک‌ها سازماندهی نشده بود، حتی زیر زمین خاک می‌کردند.
مردم در آن شرایط کسی را نداشتند و گاهی به‌ناچار به همه اطمینان می‌کردند. بین همین افراد کسانی هم بودند که از منازل سرقت می‌کردند یا به جای این‌که افراد را از زیر آوار نجات دهند، اول دست می‌انداختند و طلاها را برمی‌داشتند و بعد می‌گفتند خداحافظ، می‌رفتند.
شنیده بودیم کالاها هم درجه‌بندی شده‌اند. کالاهای دست‌اول به شهرها می‌رسید و دست‌دوم‌ها به روستاها. بعد از 6 ماه دولت اعلام کرد 20‌هزار تومان وام بلاعوض و 40‌هزار تومان وام ساخت دایم خانه پرداخت می‌شود. البته آن هم کلی دوندگی در کمیته‌امداد و شهرداری و بخشداری می‌خواست و به این راحتی نبود. بیشتر مردمی که با کلی هزینه و دوندگی توانستند این وام را بگیرند، نتوانستند خانه‌هایشان را خوب بسازند. همچنان تا 2، 3‌سال زیر چادر بودند یا اسکان‌های موقت درست کرده بودند. الان هم حتی بعد از 25‌سال آثار خرابی زلزله در بعضی خانه‌ها هست. راسته اتوبان‌ها و شهرهایی مثل رودبار و منجیل بهتر از قبل ساخته شده اما روستایی‌ها حتی نتوانستند خانه‌های قبلی‌شان را بسازند. چون حتی خانه‌های آهنی هم که دیوارهای نازک داشتند، فرو ریخته بود. 80‌درصد خانه‌های آهنی فرو ریخته بود و خانه‌های سنتی قدیمی که چوب‌ها درهم قلاب شده بود، بهتر مانده بود. آن اوایل که چون چادر کم آمده بود به ناچار عده‌ای زیر پلاستیک زندگی می‌کردند. گاهی هم می‌دیدیم خانه‌ها خراب شده اما طویله‌ها سالم مانده و مردم در آن‌جا می‌خوابند و زندگی می‌کنند.
رفت و آمد ما به رودبار شروع شده بود. به تهران می‌آمدیم، پول و وسیله و کمک‌های مردمی را جمع می‌کردیم و آخر هر هفته می‌بردیم تحویل می‌دادیم. براساس شوکی که به من دست داده بود تا 40 روز اشکم درنمی‌آمد. یکی از بارهایی که رفته بودم لباس بخرم و ببرم رودبار، مغازه‌دار پرسید این همه پوشاک را برای کجا می‌خواهم و وقتی شنید، بهمان تخفیف داد. آن‌جا دیگر من نتوانستم خودم را نگه دارم و گریه‌ام گرفت. مغازه‌دار من و همسرم را به خانه‌اش برد، برایمان غذا و شربت آوردند. پسرشان هم شهید شده بود. حتی نیم‌ساعتی در خانه‌شان خوابیدم و بعد وسایلمان را که با تخفیف گرفته بودیم، برداشتیم و دوباره راهی شدیم.

کسی به آینده امیدوار نبود
راوی دوم، یلدا 46 ساله

همسرم گفت تو اگر بیایی دست‌وپا گیر می‌شوی. من می‌دانستم مردم در رودبار کمک می‌خواهند. اما رفتن خیلی سخت بود. خیلی‌ها رفته بودند آزادی و برگشته بودند. می‌گفتند فقط مردها را راه می‌دهند. این شد که بعد از 7 روز من به روستایم رفتم. آن‌جا همه عصبی و روانی شده بودند. دیدم بعضی‌ها در چادر و بعضی هم زیر پلاستیک زندگی می‌کنند. دولت به بعضی جاها فقط پلاستیک داده بود. چیزی از گلویمان پایین نمی‌رفت و البته چیزی هم نبود. من فقط داشتم فکر می‌کردم و هنوز مطمئن نبودم که اطرافیانمانم مرده‌اند. گفتم دروغ می‌گویند. تا 5، 6 ‌سال فکر می‌کردم قبر بعضی‌ها خالی است. بعدها باورم شد.
3 روز ماندیم و بعد به تهران برگشتیم. از جاده یک خاور ما را مجانی سوار کرد. آن موقع کسی پول نمی‌گرفت. دفعه‌های بعد که می‌رفتیم اوضاع بهتر شده بود. بیشتر کمک‌ها موادغذایی بود و کسی به فکر چیزهای دیگری که مردم احتیاج داشتند نبود. هرچه خودشان فکر می‌کردند لازم است، می‌آوردند. کم‌کم چادرهای بیشتر و چراغ والور آورده بودند. با این‌که تابستان بود اما انگار یکدفعه وسط زمستان شد. سرد بود. همه فکر می‌کردند بر اثر گرما جنازه‌ها بو می‌گیرد اما این‌طور نشد. امدادگرها برای مردم پالتو و کاپشن می‌آوردند و شبانه‌روز چراغ روشن بود و گرم می‌کرد. ما در تشت غذا درست می‌کردیم.
مردم همدیگر را دلداری می‌دادند و مهربانی‌شان بیشتر شده بود. اما به ظاهر این‌جور بود و طبیعتا همه اول به فکر خانواده خودشان بودند. آنها به آینده امیدوار نبودند، مثلا اگر از طرف ارگان دولتی می‌خواستند برایشان خانه بسازند، می‌گفتند برای چی؟ ما که زیاد زنده نمی‌مانیم. به‌خصوص آنهایی که افراد زیادی را از دست داده بودند و جوان‌هایشان مرده بودند، می‌گفتند ما برای چه خانه می‌خواهیم. ولی آنهایی که آسیبی ندیده بودند، زندگی هنوز برایشان معنی داشت و با ولع دنبال آذوقه و وام می‌رفتند.  پیش می‌آمد که وقتی آدم‌ها همدیگر را می‌دیدند به‌جای احوالپرسی بگویند: تو چرا نمردی؟ می‌گفتند فلانی هم مرده و گاهی از ناراحتی به خنده عصبی می‌افتادند. بعضی بچه‌ها 48 ساعت بعد از زیر آوار درآمدند. بین مردم بی‌تفاوتی ایجاد شده بود. فکر می‌کردند دنیا تمام شده و زود می‌میرند. آن اوایل گاهی مردم به جان هم می‌افتادند و فکر می‌کردند تقصیر همدیگر است.

بعضی‌ها کمک یادشان رفته بود
راوی سوم، محسن 42 ساله

آن شب جام‌جهانی بازی داشت. داشتم فوتبال می‌دیدم، پای تلویزیون خوابم برد. بعد متوجه صداهای مهیبی شدم و بلند شدم. می‌خواستم در را باز کنم دیدم آجرها ریخته و توی اتاق گیر کرده‌ام. پنجره هم باز نمی‌شد. مادرم صدایم می‌کرد و جوابش را دادم که فهمید من زنده‌ام. او از آن طرف آجرها را برداشت و من از این طرف و آمدم بیرون. آجرهای 10سانتی روی ایوان داشت می‌ریخت، گفتم اگر از پله بروم آجرها رویم می‌افتند. ارتفاع دومتری را پایین پریدم. همه‌چیز ثانیه‌ای بود و نمی‌شد آدم فکر کند و تصمیم بگیرد. برای همین کارهایی در آن روزها انجام دادم که الان از خودم تعجب می‌کنم.
 نزدیک خانه‌مان دیدم محوطه بازی است و همسایه‌ها آتش روشن کرده‌اند و خودشان را گرم می‌کنند. گفتم بیایید کمک کنیم مجروح‌ها را از زیر آوار درآوریم. می‌گفتند برای چه بیاییم؟ می‌ترسیم آوار بیاید روی سرمان. بالاخره یکی از دوستانم را پیدا کردم و با هم به کمک رفتیم. تا جایی که می‌توانستیم نجات می‌دادیم اما آنهایی را که نمی‌توانستیم یا مرده بودند، ول می‌کردیم. دختربچه‌ای زیر آوار بود که خاک توی دهانش رفته بود و من با دست خاک‌ها را درمی‌آوردم تا خفه نشود و بتوانیم از زیر آوار بیرونش بیاوریم. در طبقه دوم خانه‌ای، کمد افتاده بود روی پای دختربچه‌ای و کسی نمی‌توانست بلندش کند. تا صبح همان‌جور مانده بود. هیچ‌کس جرأت نداشت توی خانه برود چون پس‌لرزه زیاد بود. به من التماس می‌کردند که دخترشان را نجات بدهم، من تا نزدیکی خانه می‌رفتم اما می‌ترسیدم و برمی‌گشتم. تا این‌که یک آقایی قوی‌تر و جسور‌تر از من گفت یک نفر بیاید کمکم کند. او کمد را بلند کرد و من سریع بچه را بیرون آوردم. بعد به جاهای دورتر رفتیم. جایی دیدم یک بچه از بالای سرم به پایین پرت شد. بالای سرش رفتم. بچه مرده بود. مادرش گفت بچه‌ام بالا گیر کرده نجاتش بده. گفتم بچه‌ات مرده. گفت دو تا بچه دیگر آن بالا هستند. برای نجات آن بچه‌ها از ارتفاعی بالا رفتم که فردایش هر کاری کردم دیگر نتوانستم بالا بروم. زنی هم بود که سرش روی چوب ضخیمی افتاده بود و فهمیدیم مرده است. اما نوه‌اش را مثل عقاب زیر پر و بالش قرار داده بود. به‌کسی که مرده بود، کاری نداشتیم اما آن بچه را بیرون آوردیم. تا صبح فردایش یک‌بند داشتم کمک می‌کردم. خسته و گرسنه شده بودم. خانه ما کامل خراب نشده بود. به آن‌جا رفتم تا نانی که مادرم روز قبل از زلزله پخته بود، بخورم اما دیدم او همه را بذل و بخشش کرده است. کمک‌رسانی‌ها به ما 5 روز پس از زلزله رسید. یک‌روز دیدم هواپیماهای دو ملخه که ماشین‌های زرهی را حمل می‌کردند، به یکی از روستاهای اطراف آمده است. ما که رفتیم، خلبان گفت هرچه نیاز دارید بروید بردارید. رفتم چادری از آن‌جا برداشتم که به جای چادر پلاستیکی که خودمان درست کرده بودیم، استفاده کنیم. عده‌ای از هلال‌احمر به کمک آمدند. بعضی از مردم هم که از شهرهای دیگر آمده بودند خودشان را به‌عنوان زلزله‌زده جا زده بودند و کالاها را می‌گرفتند و با خودشان می‌بردند. کمک‌ها هم برحسب نیاز نبود. ما آن موقع تلویزیون رنگی می‌خواستیم چه‌کار؟ اینها بعدها سر از بازارهای شهرهای دیگر درمی‌آورد. غذا هم اغلب کنسرو بود. تن ماهی، لوبیا یا عدس. چند روز اول که هنوز کمکی نرسیده بود، مردم نان خشک می‌خوردند. گاهی برای حمام مجبور می‌شدیم برویم به سفیدرود. کسانی هم بودند که به‌عنوان کمک آمده بودند اما فراموش کرده بودند که برای چه‌کاری آمده‌اند و به فکر تفریح بودند. هراتفاقی که آن موقع افتاده، انگار همین حالاست و از یادم نمی‌رود. یک‌سری از مردم سعی می‌کردند بچه‌هایشان را غسل دهند اما آن موقع نه آب بود و نه غذا. اکثر مردم مرده‌هایشان را همان‌طور با لباس دفن می‌کردند چون وقتی غذا نبود، مردمی که کمک کرده بودند، توانایی‌شان کم شده بود. مجبور بودند یک قبر بکنند و زودتر کشته‌شده‌ها را دفن کنند. نه غسل می‌دادند و نه کفن می‌کردند. آن‌جا روستایی بود که نزدیک 110 کشته داد و 56 نفرشان زیر آوار رفتند و هنوز هم جنازه‌هایشان را درنیاوردند. تصویر یک درخت که یک متر از شاخ و برگش باقی مانده بود در خاطرم مانده. درخت گردویی که پیش از زلزله شاید 50 متر ارتفاع داشت.

حیوان‌ها هم پنهان شده بودند
راوی چهارم، محمد 63 ساله

من در معدن سنگرود کار می‌کردم و در خوابگاه خوابیده بودم که زمین لرزید. برای رفتن به روستای خودمان مجبور شدیم تا صبح صبر کنیم چون ماشین نبود. صبح با اتوبوس تا منجیل رفتیم. بعد دیگر تونل بسته شده بود و ناچار شدیم پیاده برویم. آن‌قدر هول شده بودیم که با دمپایی آمده بودیم و نمی‌توانستیم از سنگ‌ها با دمپایی بیاییم پس پا برهنه شدیم. از کسانی که در راه می‌دیدم می‌پرسیدم در روستایم چه خبر است و آنها تک و توک خبر می‌دادند. زمانی که از سربالایی بالا آمدم و روستایم را دیدم فهمیدم هیچ ساختمانی سرپا نمانده است. با این‌که اول تابستان بود اما هوا تغییر کرده بود و باد سرما می‌زد. با پلاستیک‌ها سایبانی زده بودند که جلوی باد را بگیرند و مردم در پناه آن نشسته بودند. با چند نفر از اهالی شروع کردیم جنازه‌ها را بیرون بیاوریم. تعدادی از جنازه‌ها را کنار جاده گذاشته بودند اما صاحبانشان که با تراکتور به شهرهای دیگر برده شده بودند، نبودند که کاری کنند. روزی که من رسیدم هیچ‌کس هنوز برای کمک نیامده بود. ابزاری هم نداشتیم که جنازه‌ها را دفن کنیم. دو نفر از پیرمردهای محل تصمیم گرفتند شب پیش جنازه‌ها بمانند که حیوانات به آنها آسیب نرسانند. اما زلزله باعث شده بود که اصلا حیوانی در آن اطراف نبود.
انگار ترسیده و پنهان شده بودند. چون تعداد جنازه‌ها زیاد بود، یک تراکتور که در محلمان بیل داشت آوردیم و با بیل آن دو کانال 15متری حفر کردیم و جنازه‌ها را سه تا سه تا کنار هم می‌گذاشتیم و کنارش علامت می‌گذاشتیم که هر کدام مال چه کسی است.
بعد با همان تراکتور رویشان خاک می‌ریختیم. نه وقت داشتیم و نه آب و نه نفر که غسل‌شان بدهیم. روز سوم بعد از زلزله بود که یک بالگرد آمد و تعدادی چادر آورد. کمک‌های مردمی مثل نان و کمپوت و کنسرو هم کم‌کم رسید. تا قبل از آن یکی دو نفر که گوسفند داشتند سر می‌بریدند و ما در آوارها دنبال نان می‌گشتیم که مردم قبل از زلزله پخته بودند و می‌خوردیم. بعدها چادرهای مخروطی خارجی هم آوردند.  تا یکی، دو ماه اول در اسکان موقت زندگی و کم‌کم شروع به ساخت خانه کردیم. این خاطرات با این‌که تلخ‌اند از یاد آدم نمی‌روند. مثل لحظه‌ای که در روستا کنار یک درخت بزرگ به پسرخاله‌ام رسیدم که به دنبال خانواده‌اش می‌گشت. من می‌دانستم همه مرده‌اند اما هیچ جوابی نداشتم به او بدهم.

 

 

 


تعداد بازدید :  280