فروغ عزیزی داستاننویس
زن گفته بود هوا سرد شده و تأکید کرده بود؛ سرما میخوری. اما همانوقت هم میدانست پیرمرد حرفش را نمیشنود. توی حیاط کمی اینور و آنور رفت.
به گلها با دقت نگاه کرد و با شلنگ بلند، بعضی از گلها را آب داد. بعد رفت سراغ چهارپایه تاشوی هرروزه، برداشت و در را پشتسرش بست.
بدون حساب ماه محرم، میشود 4ماه. پیرمرد هر روز چهارپایه را برمیدارد و میرود سر نبش چهارراه. تمام روز کنار لچکیهای نویی که شهرداری درست کرده، مینشیند.
آدمهای زیادی از کنارش رد میشوند، سلام میکنند و میایستند به احوالپرسی. پیرمرد روی صندلیاش جابهجا میشود. یک وقتی به خیابان و آدمهایش زل میزند.
یکوقتهایی هم میرود پیش حاجآقا صدری که چای بخورد. با مشتریهای حاج آقا صدری، که دیگر فقط ساکنان همین خیابان نیستند، گرم میگیرد.
حاجآقا صدری برایش از گران شدن روغن و کمیابی ماست کمچرب و نااهلی مشتریان جدید میگوید. و او در جواب میگوید: «برای تو که خوب شد، شدی مغازه سر نبش و مشتریهات زیاد شدند.» البته این جواب حاجآقا در دل پیرمرد است.
جلوی رویش لبخند میزند و میگوید: درست میشه حاجی؛ درست میشه.
دلش میخواهد بگوید حالا خدارو شکر که مغازهات هست اما نمیگوید. حاجآقا صدری از مغازهدارهای جدید خیابان راضی نیست. درد دلش با پیرمرد سر مغازهدارها، همیشه به پادرمیانی پیرمرد ختم میشود. «جوونن حاجی؛ یه کاری میکنند ما باید بهشون راه و چاه نشون بدیم.» بعد توی دلش میگوید: «اینجا دیگه هیچچیش مثل قبل نیست.» و بعد
لبخند میزند.
وقت ظهر چهارپایه را میگذارد توی مغازه یکی از قدیمیها و میرود خانه. مثل قدیمترها از نانوایی کنار بانک، نان تازه میخرد.
اگر شهرداری طرح تعریض را اجرا نمیکرد، میتوانست از حسن ماستبند، ماست تازه بگیرد؛ اما دیگر نه او و نه پیرمرد، کاسب این محله نیستند و جای مغازهشان خیابان و لچکی ساختند پس از حاجآقا صدری ماست کمچرب میگیرد، کنار کیوسک روزنامهفروشی راهش را کج میکند و میپیچد در کوچه.