منصور ضابطیان مجری
سفرکردن یکی از دغدغههای شخصی و البته همیشگی من بوده است. آنقدر که سفر نکردن حال مرا بد میکند، هیچ کار دیگری حالم را بد نمیکند. بنابراین در طول سالهای فعالیتم در روزنامهها و تلویزیون بارها به مسافرت رفتهام. همین سفرها بود که خاطرات زیادی برایم رغم زد و باعث نوشتن دو کتاب بود. من جسته و گریخته گزارشهای این سفرها را این طرف و آن طرف مینوشتم. هردفعه که ستون نوشتههایم منتشر میشد، بازخوردهای خوبی از آنها میگرفتم. بالاخره تصمیم گرفتم مجموعه این خاطرات و سفرنامهها را به کتاب تبدیل کنم. (بهعنوان یک روزنامهنگار، فهمیده بودم نوشتن در روزنامه نمیتواند به آن اندازه که کتاب مانایی دارد، بماند. دقیقا مثل ساخت برنامه تلویزیونی و فیلم سینمایی است. هر چقدر هم که در تلویزیون کار کنی، ممکن است مخاطب زیادی داشته باشی اما کارت ماندگار نیست، اما وقتی یک فیلم سینمایی میسازی، کارت در آرشیوها باقی خواهد ماند.) بههرحال تصمیم گرفتم، گزارشها را تبدیل به کتاب کنم که محصولش شد کتاب «مارک و پلو». جلد دوم این کتاب هم تحتعنوان «مارک دو پلو» منتشر شد. نام کتاب از آنجا آمد که وقتی ما ایرانیها به خارج از ایران میرویم یکی از مواردی که بهشدت نظر ما را به خود جلب میکند، مارکهای مختلف و متعددی است که روی در و دیوار شهرهای مختلف فرنگ خودنمایی میکنند. چیز دیگری را هم که ما ایرانیها بهشدت در آنجا کمبودش را احساس میکنیم، پلوست. یعنی اصلیترین غذای ما ایرانیها. برای همین با این دو کلمه بازی کردم که یادآور مارکوپلو جهانگرد معروف هم هست. خاطره بعدی من به چگونگی شکلگیری یکی از بخشهای محبوب برنامه رادیو هفت بازمیگردد. جرقه کار به روزی مربوط میشود که به یک میهمانی دعوت شدم. وقتی به آنجا رسیدم برای پارککردن ماشین وارد پارکینگ شدم. در آنجا با یک پسربچه برخورد کردم که دستش را طرف من دراز کرد و گفت: «من اسمم کامیاره اسم تو چیه؟» گفتم «اسم من منصوره.» گفت: «میایی با هم بازی کنیم؟» گفتم «آره.» شروع کردیم با هم بازیکردن. حدود نیمساعت با هم بازی کردیم. از همهچیز با هم صحبت کردیم. بهقدری این بچه خوش سر و زبان بود که من حیرت کردم. آمدم بالا در خانه دوستم و گفتم با بچهای برخورد داشتم. دوستم گفت کامیار بچه سرایدارمان است. همانجا به فکرم رسید با این بچه مصاحبه کنم. آنقدر ریلکس بود که مطمئن بودم جلوی دوربین هیچ واکنش بدی نشان نمیدهد. گفتوگو را انجام دادیم. اما بهعنوان یک بخش ثابت به این بخش فکر نکرده بودم. حضور کامیار در آن برنامه با استقبال خوبی مواجه و باعث شد به سراغ بچههای بعدی برویم. قضیه تا آنجا پیش رفت که دنیای بچهها برای خود من به یک دنیای شگفتانگیز تبدیل شد. احساس کردم باید این دنیا را بشناسم و بشناسیم. در ادامه یک شماره پیامک ویژه برای آیتم بچهها معرفی کردیم تا مردم بچههایشان را معرفی کنند و ویژگی آن بچه را بگویند. با آنها تماس گرفتیم و قرار گذاشتیم. بچهها با دنیای صمیمی، صادقانه و زیبایی که داشتند این بخش از برنامه رادیو هفت را پیریزی کردند.