شماره ۱۱۶۷ | ۱۳۹۶ يکشنبه ۱۸ تير
صفحه را ببند
اصل اساسی شفافیت

وحید‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌  میرزایی طنزنویس

امروز صبح تو یکی از این کانال‌های خبری دیدم یکی از روزنامه‌ها آگهی استخدام برای شغل روزنامه‌نگاری زده. یه کم فکر کردم، دیدم آخه روزنامه‌نگاری که پول توش نیست. راستش رو بخواین تو کشوری زندگی می‌کنیم که با هر کی در مورد شغلش صحبت کنی، اولین جمله‌ای که میگه، اینه که «ای بابا؛ پول توش نیست!» واقعا من موندم این پول پس کجاست که توی هیچی نیست یا این «توش» دقیقا کجاشه که هیچ وقت پول اونجا نیست اما حقیقتا تنها شغلی که فعل «پول توش نیست» رو به بهترین شکل ممکن صرف می‌کنه، همین روزنامه‌نگاریه اما وقتی به وضع الانم فکر کردم، دیدم حتی اگه پول کمی هم از این شغل عایدم بشه باز خوبه. واسه همین زنگ زدم دفتر روزنامه و باهام قرار مصاحبه گذاشتن. فردا صبح رفتم دفتر روزنامه. من رو راهنمایی کردن دفتر سردبیر برای مصاحبه. یه اتاق شیشه‌ای که از توش می‌شد تقریبا همه دنیا رو دید. بهش گفتم: «آقا شما معذب نیستین اتاقتون این‌قدر از بیرون پیداست؟ من مشاغل زیادی رو دیدم که تقریبا همه‌شون بعدازظهرها در رو می‌بندن و یه چرتی می‌زنن. شما به چرت اعتقاد ندارین؟» لبخندی زد و گفت: «ما شفافیم، شفاف.»
یه نگاهی به رزومه‌ام انداخت و گفت: «شما آدم تحصیلکرده‌ای هستی، منتها اصلا سابقه کار مطبوعاتی نداری.» گفتم: «حالا شما لطفا مصاحبه کنین، شاید به دردتون خوردم.» قبول کرد و پرسید: «به جریان سیاسی و حزب خاصی تعلق خاطر داری؟» گفتم: «نه والا. من چند ساله از شدت بیکاری قسمت تعلق خاطرم رو کاملا از دست دادم. الان همین که یه جای خواب و یک وعده غذای گرم بخورم، برام جذابیت ایجاد
می-کنه.» گفت: «اتفاقا ما به آدم‌های دردمندی مثل شما احتیاج داریم.» بعد پرسید: «ببینم اگه یه نفر بدون هیچ دلیلی فحش بهت بده، در حد ناموسی و بعد هم تا می‌خوری بزندت، چیکار می‌کنی؟» گفتم: «آقا مصاحبه واسه روزنامه‌نگاریه یا باشگاه پاورلیفتینگ و جوجیتسو؟» گفت: «تو کار ما زیاد پیش میاد آخه. بعدشم من وقت ندارم، این‌قدر سوالات من رو با سوال جواب نده.» گفتم: «چشم بفرمایید.» پرسید: «چه ورزش‌هایی می‌کنی؟» گفتم: «گاهی با بچه‌ها می‌ریم سالن، فوتبال بازی می‌کنیم.» گفت «نفست خوبه؟ می‌تونی 100 متر رو تو 9 ثانیه بری؟» گفتم: «مرد حسابی یوسین بولت دونده جامائیکایی هم 100 متر رو تو 9 ثانیه نمیره.» گفت: «اما اکثر روزنامه‌نگارای ما می‌تونند برند. بچه سوسولی پس. تا حالا نرفتی گزارش اقتصادی از وضع فساد اقتصادی بگیری، آقازاده‌ها و مختلس‌ها دنبالت کنن که بفهمی دویدن یعنی چه.» گفتم: «ببخشید دیگه، سعادت نداشتم.»  یه کم مکث کرد و پرسید: «به نوشیدنی علاقه داری؟» این اولین جایی بود که توی مصاحبه اینهمه سوالات عجیب و بی‌ربط می‌پرسیدند. جواب دادم «نوشابه؟» پرسید: «شیشه‌ای یا از این یک‌بار مصرف‌ها؟» گفتم: «ترجیحا شیشه‌ای. برام نوستالژی داره. چطور؟» گفت: «هیچی، بالاخره شايد بعضی تجربه‌ها یه روز به کار بیاد. به نظرم شما توانایی انجام این شغل رو داری. فعلا برو تو تحریریه با بچه‌ها آشنا شو. فردا شرح وظایفت رو می‌گم.» خوشحال از این‌که بالاخره بعد چند ماه بیکاری، یه شغل پیدا کردم، از اتاقش اومدم بیرون. دیدم تو تحریریه همهمه شده. سردبیر اومد بیرون از همکاراش پرسید: «چی شده؟» معاون سردبیر گفت: «آقا بازم توقیف شدیم. از فردا نمی‌تونیم روزنامه رو منتشر کنیم.» پرسیدم: «یعنی چی؟ یعنی تعطیل؟ یعنی من فردا نیام سر کار؟» سردبیر سری تکون داد و با ناراحتی گفت: «ما را به سخت جانی خود این گمان نبود.» یعنی کارد می‌زدی خونم در نمی‌اومد. رو به سردبیر کردم و گفتم: «داداش شفافیت اذیتت نمی‌کنه؟ گفت: « نه.» گفتم: «ولی پدر من رو در آورده.»


 


تعداد بازدید :  509