شماره ۱۱۵۱ | ۱۳۹۶ يکشنبه ۲۸ خرداد
صفحه را ببند
نخواست صفحه سفید بماند!

|  صادق رضازاده|

مرگ چرا رها نمی‌کند سینه‌ پر درد پسری که هنوز 10 سال هم ندارد. به تماشای مرگ و زوال یک خانواده نشستن غم بیشتری را در عمق جان او گرفتار کرده بود. مادر مرد. محو شد. خیلی زود رفت. ماکسیم هنوز شاید 10 سال نداشت که مادرش را از دست داد. غمِ به‌جان نشسته را با کدام سمفونی می‌نواخت یا چه خطی بر صفحه‌ای سپید می‌برد و از نخواستنِ یک نوشتن می‌نوشت تا صفحه سیاه شود و چیزی از آن سپیدی بر تن کاغذ نماند. مادرِ ماکسیم سل داشت. همه می‌دانستند که زودتر از دیگرانی که سل داشتند می‌میرد. نه پولِ دوا و قرص داشت که مرگ را این فرار به عقب بیندازد و نه در حوالی آن‌ها دکتری پرسه می‌زد که بر سرِ حال نزار او برسد. سل، مادر را فلج کرد. سل مادر را از پا انداخت. سل مادرِ ماکسیم را کشت و او را یتیم کرد. از او چه می‌ماند بعد از مادری که رفته و پدری که معلوم نبود در کدام پستو مشغول به احوالات خودش است؟ اما شاید در میان آن تاریکی عمیق و مبهم تنها روشنای زندگی مادربزرگ باشد. زنی که 60 سالی سنش می‌رسید و مهربان بود. با موهایی که همیشه می‌بافت‌شان. زنی بود انسان‌دوست، ماکسیم را هم مثل بچه‌های دیگر دوست داشت. به افسانه‌های رمانتیک علاقه‌مند بود و این‌گونه روزگار خودش را سپری می‌کرد. ماکسیم اما نه طاقت شرایط آن خانه را داشت و نه می‌خواست که تنها باشد. او دلِ چندان خوشی هم از مادر بزرگ مهربان نداشت. مانده بود بین ماندن و رفتن. یک برزخ لعنتی که باید تمام می‌شد. و تمام شد. با ترک خانه تمام شد. خودش را در 9 سالگی خلاص کرد اما این تازه شروع ماجرای جدید بود. زندگی آغازین او پس از ترک خانه، آمیخته با آوارگی پیش گرفت و برای امرار معاش به شغل‌های کوچک و گوناگون تن می‌داد. در تجارت خانه، دکان نانوایی و کارگاه نقاشی کار می‌کرد تا بتواند فقط زنده بماند. اما در پس ذهن ماکسیم یک امیدی در جریان بود. در بندر ولگا، در میان کارگران کشتی به ظرفشویی مشغول شده بود. اما این کارها هیچکدام‌شان نمی توانستند هزینه‌های هرچند کم ماکسیم را تأمین کنند. ماکسیم مجبور شد که به ادسا مهاجرت کند. و در آنجا باربر شد. میل فراوانی برای رفتن به دانشکده داشت، اما هیچ‌گاه موفق به انجام این مقصود نشد و در مدت زندگی خویش برای تحصیل پا به درون دانشکده نگذارد. خودش وقتی که به قازان آمده و از دشواری تحصیل در دانشکده‌های زمان تزاریسم مطلع شد، به کلی رها کرد آن فکرها را و به نوشتن روی آورد. از دانشکده نوشتن و درس خواندن. از زندگی‌اش نوشت و شد سرمشق کارگران دنیا. او خودش کارگری بود که نویسنده شده بود. ماکسیم گورکی بود.
18 ژوئن (1936)، سالروز درگذشت
ماکسیم گورکی، داستان‌نویس و نمایشنامه‌نویس


تعداد بازدید :  286