شماره ۴۱۰ | ۱۳۹۳ پنج شنبه ۱ آبان
صفحه را ببند
دلخوشی‌های کوچک

|  سیدمحمد مرکبیان  |   نویسنده|

از آنجا که در زندگیِ همه آدم‌ها بحران‌هایی پیش می‌آید وُ راهِ گریزی نیست جز صبوری وُ ادامه دادن، پس شروعِ این سطرها را به دستِ گلایه نمی‌سپارم. گلایه چیزی را از میانِ ما بر نمی دارد، ذره‌ای کوچک را از دوش‌هامان.
فرقی نمی کند می‌آیی یا می‌روی. به وقتِ آمدنت ساخته ای وُ وقتِ رفتنت از دست داده ای وَ یا به وقتِ رفتن ساخته‌ای وُ وقتی باز می‌گردی چیزی برایت نمانده. مهم نیست کجای زندگی ایستاده‌ای. مهم این است که از دست دادن جزوی از به دست آوردن است. در نخست از خودم می‌گریختم وُ به آدمی یا آدم‌ها پناه می‌آوردم. اما گریزگاهی نبود وُ نیست. از آدم‌ها گریختم وُ به خلوتم برگشتم.
همین حالا هم آمده ام به کافه ای در یکی از خیابان های پُر تردد که همه تان یک بار را از آن گذشته‌اید. یک کافه پیدا کرده‌ام که به خلوتش گریخته. کوچک. آرام. خالی از آشنایی که مرا بشناسد. نشسته ام وُ همه مان را مُرور می‌کنم.
از این‌که مجالِ محبتی بود وُ مجالِ دیداری. از این‌که فرصتِ کوتاهی برای دوست داشتن وُ دوست داشته شدن. از اینکه محبتی به من شد وُ من بی‌خبر بودم وُ سطرهایی برایتان نوشتم وُ هرگز به دست هاتان نرسید، فقط احساسِ زنده بودن می‌کنم.
انسانی که زنده است وُ بی خبر. بی خبر از دلِ آدم‌ها وُ فکرشان وُ جا وُ مکانشان. من فقط توانستم کمی از خاطرات را برای خودم بردارم. کمی از دوست داشتن را وَ به زودی چمدانی که سالهاست دسته ی مشکی اش را به دست می‌گیرم را باز از سفر پُر کنم.
من آمدم وُ باز دارم آرام آرام می‌روم. می‌روم وُ هرچه را توانستم از خودم گذاشتم که بماند وَ هرچه از شمایی که ملاقات کرده ام وُ دوست داشتم
را برداشتم.
از اینکه امیدِ بودن، بی نیاز به حضورِ تن، در وجودم هنوز هست خوشحالم وَ مطمئنم که نرسیدن به شکلِ درست وُ واضحی از امید، آخرین امیدی ا‌ست که من را به ادامه دادن وا می‌دارد.
ادامه انسانی کوچک، در دنیایی کوچک‌تر از نقشه هایی که به دیوارِ کتابخانه های تهران
خورده است.


تعداد بازدید :  324