شماره ۴۱۰ | ۱۳۹۳ پنج شنبه ۱ آبان
صفحه را ببند
دوره فردین بازی تموم شد!

|  طرح نو| رضا نامجو  |  زندگی در شهری با تفاوت‌های قومی و فرهنگی زیاد، شهروندش را انگشت به دهان می‌گذارد. در یکی از روزهای معمولی یک زندگی کاملا معمولی اتفاقات تلخ و شیرین زیادی می‌افتد که می‌توان طبق عادت معمول از کنارشان نگذشت. قضیه به شبی بازمی‌گردد که برای دیدن کنسرت یکی از موزیسین‌های مشرق زمین به تالار بزرگ وزارت کشور رفته بود. به بیان درست‌تر موضوع به ساعت‌های پایانی شب و دقایق بازگشت به خانه مربوط می‌شد. ساعتی از نیمه‌شب گذشته بود و تنها راه رسیدن به خانه، سوار شدن به اتوبوس‌های تجریش- راه‌آهن و در ادامه سوار شدن به تاکسی‌های خطی راه‌آهن- کیانشهر بود. بعد از 5 دقیقه انتظار، اتوبوس آمد و جوانک سوار شد. در سال‌هایی که کسی حاضر نیست از روی صندلی‌اش بلند شود تا فرد سالخورده‌ای به جای او بنشیند جوان کارگری که خریدهای شامش را در دست داشت به احترام او که سن و سالش کمتر بود، بلند شد و چون خستگی را در حرکات پای جوان دید صندلی‌اش را به او داد. بیشتر از هر حس دیگری تعجب کرد و با خود گفت: «این اولین باره که با چنین حرکتی از یه جوون مواجه می‌شم. اونم جوونی که قیافش داد می‌زنه اگر خستگیه تنش بیشتر از من نباشه کمترم نیست.» چشم‌هایش از شادی برق زد. نه به خاطر نشستن روی صندلی بلکه به آن خاطر که شاهد چنین ایثاری بود! جوان کارگر با لبخندی رضایتبخش ایستاد و تا مقصد انتظار کشید. غرق در شادی‌اش بود که پیرزن سالخورده از کنارش گذشت و به جلوی اتوبوس رفت.
جویده جویده با راننده صحبت کرد. آنچه از سخنان پیرزن دستگیرش شده بود حکایت از دلخوری او از بددهنی مرد میان سالی داشت که در انتهای اتوبوس(در بخشی که معمولا خانم‌ها حضور دارند) نشسته بود. پیرزن گله می‌کرد و راننده خسته به او می‌گفت: «سخت نگیر اتفاقی نیفتاده». به ناچار به عقب اتوبوس بازگشت و مرد میانسال را مخاطب قرار داد: «برو جلوی اتوبوس راننده باهات کار داره». مرد میانسال که رفتارش هیچ نشانی از جاافتادگی و متانت نداشت با حاضر جوابی غیرمصادف با سنش جواب پیرزن را می‌داد و می‌گفت: «منو از راننده نترسون مثلا می‌خواد چیکارم کنه. برو بشین سر جات...» پیرزن که تلاش‌هایش را کرده بود از حرف‌زدن با مرد میانسال منصرف شد و سر جایش نشست. چهره مسافران خسته اتوبوس نشانی از امید نداشت. تنها کاری که از دستشان برآمد نگاه خسته و بی‌مایه به مرد میانسال بود. جوان نشسته بر صندلی با خود گفت: «دوران فردین بازی تموم شد! مردم آنقدر بدبختی و مشکل دارن که سر و کله زدن با بقیه به خاطر رفتار زشتشون جزو خیالاته». حتی راننده هم حال و حوصله حرف زدن با مرد میانسال را نداشت. مسافرهای اتوبوس با رسیدن به میدان راه‌آهن از جایشان بلند شدند و با گفتن «خسته نباشید» به راننده، اتوبوس را ترک کردند.
 حالا باید سوار خطی‌های راه‌آهن- کیانشهر می‌شد. به ضلع غربی میدان رفت و منتظر ایستاد. موتوری‌ها دایم فریاد می‌زدند:   موتور...موتور. رفتار یکی از عابران شیک‌پوش نظرش را به سمت خود جلب کرد. او که کت و شلواری آهار کشیده و خوش فرم به تن داشت وقتی دید موتورسوار از فریاد زدن خسته شده خواست به او کمک کند. گفت: موتور...موتور. با دیدن این رفتار گل از گل مرد موتورسوار شکفت و شروع به خندیدن کرد. کمی با هم صحبت کردند تا خودرو‌ای که قرار بود دنبال مرد شیک‌پوش بیاید آمد و او را برد. جوانک هم سوار تاکسی شد. دو قدم جلوتر مرد بلند قامت و سنگین وزنی به شیشه خودرو نزدیک شد و با زبان عربی شروع به صحبت کرد. راننده تاکسی شیشه را بالا داد و زیرلب چند فحش آبدار نثارش کرد. صدای موسیقی کر کننده‌اش را تا آن‌جا که می‌توانست بالا برد و درحالی‌که شیشه‌های خودرو بالا بود، سیگاری آتش زد. کرایه راه‌آهن- کیانشهر 1600 تومان بود. جوانک یک اسکناس 2‌هزار تومانی به راننده داد و از خودرو پیاده شد. راننده پس از کمی کند و کاو دو سکه به او داد و پایش را روی گاز گذاشت. خیابان تاریک بود اما می‌شد سکه‌ها را تشخیص داد. راننده دو سکه 10تومانی به او داده بود...


تعداد بازدید :  273