پدرام ابراهیمی طنزنویس
[email protected]
شما شاهدید که من اصلا قصد ازدواج نداشتم. اوایل هم با اکراه و از ترس آرزو به دل ماندن مادرم و به خاطر نشکستن دل او میرفتم خواستگاری. اما قابل توجه آن دسته از آقا پسرهای محترم که خیلی احساس میکنند سفت و زرنگ هستند اینکه همیشه یک نفر پیدا میشود که معادلات را بههم زده و تو را در دام عشق بیندازد. (آدم که همیشه نباید در دام سرویسهای اطلاعاتی و باندهای تکثیر فیلم مستهجن بیفتد. یکبار هم در دام عشق بیفتیم ببینیم درونش چه خبر است)
جریان از این قرار است که من هفته قبل در کتابفروشی یکی از دوستان، دختری را به همراه مادرش دیدم که بد جوری ذهنم را درگیر کرد. نه که فکر کنید چشم میچراندم. خب این مادر گرامی من آنقدر دختر دختر کرده که خدا چشم عبرتبین من را بسته و یک جفت چشم دختربین به من عنایت فرموده. چشمهاااا! یعنی اگر دختر رادارگریز تولید پنتاگون هم باشد نمیتواند از زیر نگاه عقابی من فرار کند. آن هم چنین دختر نجیب و دلنشینی. آن هم در هوای مهرماه! آن هم با توجه به دل دریایی و همیشه آماده بهرهبرداری من!
ماجرا مثل 9 نفر قبل نبود. این بار واقعا حس تازهای داشتم. حس بیابانگردی که 30سال بیسکویت ساقه طلایی خورده و حالا به آب شیرین رسیده. آنها رفتند و قضیه را با محسن در میان گذاشتم. گفت: «بجنب که غفلت موجب پشیمانیست. (زود دیر میشه سابق) من میشناسمشون. هم اد فرندشو بسته، هم مسیج رو. فقط گزینه ازدواجو باز گذاشته!» حالا همه راهها به یک نفر ختم میشد: مادرم!
شب، بعد از کمی من و من کردن و ادای خجالتیها را درآوردن، گفتم: «مامان یکی هست که...» و سرم را انداختم پایین تا خودش مطلب را بگیرد. مادرم گفت: «تو دوباره یه دقیقه تا چارراه ولیعصر رفتی و واسه خودت زن پیدا کردی؟» زل زدم به او که یعنی این چه حرفیست؟ تیربار ادامه داشت؛ «فکر میکنی این چیتان پیتان فرفریا که تو اینترنت میبینی برای تو زن میشن؟» گفتم: «نه مامان. آشناس. تو کتابفروشی محسن اینا دیدمش. محسن خونوادشونو میشناسه. میگفت خیلی محترم و سنگین رنگینن. به چشم شوهری خوش بر و رو هم هست.» مادرم خیلی استقبال نکرد. قبلا که گفته بودم؛ از سوراخ سوزن رد شدن و لای در دروازه گیر کردن از مشخصات مادرم است. از دختره بد بگویم، قضیه مالیده؛ تعریف هم کنم، حسادت میکند. کاش میشد کمی از منطق آقایان را با موی مادرم تاخت زد. در هر دو صورت مشکل کچلی ما حل میشد.
مادر رفت آشپزخانه و برگشت. گفت: «تو توی عمرت یه کاهوی سالم نخریدی. هر چی خریدی پلاسیده بوده. حالا میخوای تنهایی زن انتخاب کنی؟» گفتم: «پلاسیده چیه؟ توروخدا این الگوی عروس مادرشوهر رو از الان پیاده نکن. جامعه نیازمند نگاه نو و بازتعریف نقشهای اجتماعی و بسط و گسترش...» در اومد: «صحبت نکن ببینیم بابا! دو تا پست پابلیک تو فیسبوک خونده واسه ما جامعهشناس شده!» نالیدم: «من که نمیخوام مادرم سنگ روی یخ بشه. شما یه پرسوجویی بکن، اگر نتیجه منفی بود، اونوقت هر چی شما بگی. ندیده و نشناخته میگی نه. همین کارا باعث شده من مجرد بمونم دیگه.» گفت: «بیخود مجرد بودنتو ننداز گردن من. عوامل بیگانه و سرویسهای اطلاعاتی انگلیس و آمریکا باعث شدن تو مجرد بمونی. دلایل دیگهای هم داره که اگه بگم چاپ نمیکنن!» دیگر حوصلهام سر رفت. از کیفم یک بسته پشمک حاج عبدا... درآوردم و به مادر تعارف کردم. به محض اینکه یک لقمه پشمک خورد، کمی فکر کرد و گفت: «تو میگی خوشگله و نجیبه و اله و بله ولی من باید خودم تحقیق کنم.» (حاجی پول تبلیغات یادت نره)
فردای آن شب که از دفتر روزنامه برگشتم خانه، دیدم مادرم ابروهایش بالاست و ژست گرفته. معمولا مادرم وقتی کم میآورد این شکلی میشود. سر شام گفت: «مادر محسن میشناختشون. خیلی تعریف کرد. گفت محجوبه، سر سفره پدر و مادر بزرگ شده. همچین انتخابی از تو بعید بود!» این شوخی آخرش یعنی حله!
امروز عصر مادرم زنگ زد به خانه دختر. شمارهاش را از عفت خانم – مادر محسن - گرفته بود. گفت: «ای وای» صد بار پرسیدم مامان چی شده؟ مادرم وا رفت. میزد روی دستش و گریه میکرد. «چی شده مامان؟ چی شده؟ مُردم بابا بگو چی شده؟»
لابهلای هقهق گفت: «زنه گفت من خاله شم. خودشون بیمارستانن. یه از خدا بیخبری اسید پاشیده به صورت دختره..»
ای وای. ای وای. ای وای.