شماره ۴۰۹ | ۱۳۹۳ چهارشنبه ۳۰ مهر
صفحه را ببند
بن‌بست شادان

فروغ عزیزی  داستان‌نویس

حالا باورش سخت است اما بن‌بست شادان، از همان روز اول که خانم ساداتی خانه ته کوچه را ساخت، پلاک یک را روی سر در خانه زد و کوچه بن‌بست شد، آسفالت نشده بود. هر سه خانه‌ توی کوچه که در دوتایشان رو به هم باز می‎شد، بالای سر در خانه، لامپ گذاشته بودند تا کوچه روشن باشد اما برای آسفالت کردن کوچه کاری از دستشان بر نمی‎آمد. همان روزهای اول خانم ساداتی برگه استشهادنامه را توی دستش همه جا می‎گرداند تا بتواند از آدم‌های محله امضا بگیرد اما وقتی که امضاها روی دستش ماند، برای مدتی کار دیگری نکرد تا این‌که همسایه‌ پلاک 2 گفت، آشنایی در شهرداری دارد و می‎تواند از طریق آن نه‌تنها کوچه را آسفالت کند، که جایی هم برای کاشتن درخت‌ها در بیاورد. بعد از مدت‌ها رفتن و آمدن، همسایه پلاک 2 که از پیگیری‎ها خسته شده بود، پیشنهاد داد به جای آسفالت، توی کوچه را سنگ بریزند تا گل و لای کوچه بیشتر از این باعث دردسر نشود. اما همسایه پلاک یک قبول نکرد و ماجرای آسفالت کوچه برای مدت دیگری مسکوت ماند.
همسایه پلاک یک که از قیمت پایین خانه‎اش شاکی بود و هر بار دلیل این کار را به آسفالت کوچه و بی‌غیرتی ساکنان کوچه نسبت می‎داد، بالاخره توانست خانه را بفروشد و از دست گل و کثیفی کوچه راحت شود. همسایه جدید در همان روز اسباب‌کشی وعده داد که در نزدیک‎ترین زمان ممکن آسفالت کوچه را پیگیری خواهد کرد. از فردای آن روز مامورانی از شهرداری تا اداره آب برای بازدید بن‌بست شادان می‎آمدند و پرونده‎ آسفالت کوچه قطور و قطورتر شد. همسایه پلاک 2 که از آشنایش در شهرداری شنیده بود به این زودی‎ها تغییری اتفاق نمی‎افتد، خانه‎اش را فروخت. خانم ساداتی و آقای همسایه جدید پلاک یک برای همه ماموران ماجرا را از اول تعریف و سعی می‎کردند جوری نظرشان را جلب کنند. کمی بعدتر استشهادنامه محلی را به حاج آقا سلامی دادند و او سر نماز مغرب و عشاء از اهالی کوچه امضا گرفت و تا روزی که خود شهردار از کوچه بازدید نکرده بود، خانم ساداتی چادر به سر هر روز به یکجا سر میزد تا پیگیر کارهای آن باشد.
حالا که بچه‎های کوچه جای امنی برای فوتبال دارند و روی آسفالت کوچه شادان بازی می‎کنند، باورش سخت است که آن‌جا روزی پر از
گل و لای بود.


تعداد بازدید :  373