فروغ عزیزی داستاننویس
حالا باورش سخت است اما بنبست شادان، از همان روز اول که خانم ساداتی خانه ته کوچه را ساخت، پلاک یک را روی سر در خانه زد و کوچه بنبست شد، آسفالت نشده بود. هر سه خانه توی کوچه که در دوتایشان رو به هم باز میشد، بالای سر در خانه، لامپ گذاشته بودند تا کوچه روشن باشد اما برای آسفالت کردن کوچه کاری از دستشان بر نمیآمد. همان روزهای اول خانم ساداتی برگه استشهادنامه را توی دستش همه جا میگرداند تا بتواند از آدمهای محله امضا بگیرد اما وقتی که امضاها روی دستش ماند، برای مدتی کار دیگری نکرد تا اینکه همسایه پلاک 2 گفت، آشنایی در شهرداری دارد و میتواند از طریق آن نهتنها کوچه را آسفالت کند، که جایی هم برای کاشتن درختها در بیاورد. بعد از مدتها رفتن و آمدن، همسایه پلاک 2 که از پیگیریها خسته شده بود، پیشنهاد داد به جای آسفالت، توی کوچه را سنگ بریزند تا گل و لای کوچه بیشتر از این باعث دردسر نشود. اما همسایه پلاک یک قبول نکرد و ماجرای آسفالت کوچه برای مدت دیگری مسکوت ماند.
همسایه پلاک یک که از قیمت پایین خانهاش شاکی بود و هر بار دلیل این کار را به آسفالت کوچه و بیغیرتی ساکنان کوچه نسبت میداد، بالاخره توانست خانه را بفروشد و از دست گل و کثیفی کوچه راحت شود. همسایه جدید در همان روز اسبابکشی وعده داد که در نزدیکترین زمان ممکن آسفالت کوچه را پیگیری خواهد کرد. از فردای آن روز مامورانی از شهرداری تا اداره آب برای بازدید بنبست شادان میآمدند و پرونده آسفالت کوچه قطور و قطورتر شد. همسایه پلاک 2 که از آشنایش در شهرداری شنیده بود به این زودیها تغییری اتفاق نمیافتد، خانهاش را فروخت. خانم ساداتی و آقای همسایه جدید پلاک یک برای همه ماموران ماجرا را از اول تعریف و سعی میکردند جوری نظرشان را جلب کنند. کمی بعدتر استشهادنامه محلی را به حاج آقا سلامی دادند و او سر نماز مغرب و عشاء از اهالی کوچه امضا گرفت و تا روزی که خود شهردار از کوچه بازدید نکرده بود، خانم ساداتی چادر به سر هر روز به یکجا سر میزد تا پیگیر کارهای آن باشد.
حالا که بچههای کوچه جای امنی برای فوتبال دارند و روی آسفالت کوچه شادان بازی میکنند، باورش سخت است که آنجا روزی پر از
گل و لای بود.