شماره ۴۰۹ | چهارشنبه 30 مهر 1393
صفحه را ببند
انگار درحال پرواز است

|  مایکل کانینگهام|

لئوناردو با عجله از اتاق بیرون می‌زند و از پله‌ها پایین می‌رود. به خدمتکار می‌گوید: «به‌نظرم برای خانم وولف اتفاقی افتاده. به گمانم باز خواسته خودش را بکشد. از کدام طرف رفت؟ خودت دیدی که از خانه بیرون برود؟» خدمتکار از ترس می‌زند زیر گریه. لئونارد دوان‌دوان به طرف رودخانه می‌رود، از کلیسا و گوسفندها و از بستر بید سرخ می‌گذرد. لب رودخانه جز مرد ژاکت قرمز ماهیگیری کسی را نمی‌بیند. جریان آب او را تند با خود می‌برد.
انگار درحال پرواز است، پیکری وهم‌آلود، دست‌ها باز شده، موها افشان در آب، دنباله مواج خزکت در پشت‌سر. در میان شعاع عادی قهوه‌ای دانه‌های نور به سنگینی
شناور است.
زیاد دور نمی‌شود. پاهایش (کفش‌ها را آب برده) گهگاه به کف رود برمی‌خورد و با این کار ابری از لای و لجن که آکنده از نیم سایه برگ‌های پوسیده است، به کندی بلند می‌شود و بعد از عبور او باز فرو می‌نشیند. رشته علف‌های سبز- سیاه لای موها و خزکتش گیر کرده و لحظه‌ای چشم‌هایش که لایه انبوهی از علف‌ها آن را پوشانده و درنهایت سست می‌شود و بر آب می‌رود، پیچ و تاب می‌خورد و باز
 و بسته ر می‌شود.
برشی از رمان ساعت‌ها

ارسال دیدگاه شما

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیر سایت منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان پارسی باشد منتشر نخواهد شد.

تعداد بازدید :  321