بعد از امتحانات پایان سال، استاد ادبیات شاگردان خود را برای صرف چای و شیرینی به خانهاش دعوت کرد. شاگردان استاد پیر بعد ورود به خانه او متوجه شدند عمارتی که پیرمرد در آن زندگی میکند بی نهایت فرسوده، زشت و به جهاتی غیرقابل سکونت است. در ادامه مهمانی یکی از شاگردان استاد طاقت نیاورد و دلیل زندگی در این مکان را از او پرسید. پیرمرد با لبخندی بر لب گفت: «سالها قبل یکی از دوستانم با زن بازیگر معروفی که فوقالعاده زیبا بود ازدواج کرد. اما درست زمانی که همه به خوشبختی این زن و شوهر غبطه میخوردند، آنها از هم جدا شدند. طولی نکشید که دوستم دوباره ازدواج کرد. همسر دومش یک دختر عادی با چهرهای بسیار معمولی بود. اما به نظر میرسید که دوستم بیشتر و عمیقتر از گذشته عاشق همسرش است. عدهای آدم فضول همیشه از او میپرسیدند فکر نمیکنی همسر قبلیات زیباتر بود؟ و دوستم با قاطعیت به آنها جواب میداد نه! اصلاً! اتفاقا او هر وقت از چیزی عصبانی میشد و فریاد میزد، خیلی وحشی و زشت به نظرم میرسید. اما همسر کنونیام این طور نیست. به نظر من او همیشه زیبا، با سلیقه و باهوش است.» استاد پیر نفسی تازه کرد و به چهره شاگردان خود که منتظر نتیجهگیری او از بیان این خاطره بودند نگاه کرد و ادامه داد: «ببینید بچههای من، زنها به خاطر زیبا بودنشان دوست داشتنی نمیشوند، بلکه اگر دوست داشتنی باشند، زیبا به نظر میرسند. بچهها هرگز مادرشان را زشت نمیدانند. سگها هیچ وقت به صاحبان فقیرشان پارس نمیکنند. اسکیموها هم از سرمای آلاسکا بدشان نمیآید. اگر کسی یا جایی را دوست داشته باشید، آنها را زیبا هم خواهید یافت. من این خانه را با همه خاطرات نهفته در دل آن دوست دارم و عاشقش هستم و این چیزی است که شما به درستی از درک آن عاجز هستید.»