علی رمضان طنزنویس [email protected]
نخستين انتخابات در مدرسه ما، حال و هوای عجیبی داشت. تا آن موقع، کسی نظر ما را نپرسیده بود. یعنی در هیچ موردی نظرمان را نپرسیده بودند. حتی همان اول مهر که کله صبح بیدارمان کردند و از زیر پتو کشیدنمان بیرون و با دهان خشک، فرستادنمان مدرسه، باز هم نظرمان را نپرسیدند، که اصلا از این وضع آلاخون والاخون، خوشمان میآید یا نه. در شرایط برابر اگر سگ را هر روز صبح با چوب میزدند، از لانهاش بیرون نمیآمد اما ما مجبور بودیم برویم مدرسه، به دنبال علم بهتر از ثروت. حالا قرار بود، برای نخستينبار نظر ما را هم بپرسند.
اسمش شورای دانشآموزی بود. اما دقیقا نمیدانستیم یعنی چه. کسی هم چیزی در این مورد نمیگفت. قرار بود چند نفری انتخاب شوند و بروند داخل شورا. حالا اینکه وقتی بروند داخل، قرار است چه کار کنند معلوم نبود. هرکس هم که دوست داشت میتوانست داوطلب شود و برای همین تقریبا تمام مدرسه میخواستند داوطلب شوند. با این وضع هیچکس برای رأی دادن باقی نمیماند.
آقای ناظم اما حواسش جمعتر از این حرفها بود. برای همین هم دفتر معاونت بهعنوان محل ثبتنام تعیین شد. نخستين مرحله ثبتنام، رسیدن خدمت جناب فراهانی بود. بعد از مشخص شدن محل ثبتنام، نصف بچهها از خیر کاندیداتوری گذشتند. هیچ معلوم نبود آدم همینطور که میرود دفتر فراهانی، همانطور هم بیاید بیرون. ممکن بود یک لحظه دستت خط بخورد، ببینی اشتباهی زیر یک تعهدنامهای، برگه قبول مسئولیتی، اعترافنامهای چیزی را امضا کردی و نفهمیدی.
بعد از اینکه نخستين جگردار از دفتر معاونت بیرون آمد، معلوم شد مراسم پرکردن فرم همینطور خالی خالی هم نبوده. فراهانی قبل از اینکه دست کسی به کاغذ درخواست کاندیداتوری برسد، چندتایی سوال میپرسید. سوالهایی که مشخص میکرد، اصلا طرف صلاحیت پر کردن فرم را دارد یا نه.
تخصص فراهانی یکجور آچارکشی حسابی بود که ظرف چند دقیقه معلوم میکرد، طرف نشتی دارد یا نه. جادوی فراهانی در چشمهایش بود. چشم در چشم نگاهت میکرد و طوری زل میزد که انگار از همانجا میرود داخل و تا انتهایت را میبیند. اگر نگاهت را میدزدیدی یا سرت را میانداختی پایین هم باز فرقی نمیکرد. انگار با چشمهایش میرود داخل سرت و همهچیز را میبیند.
اگر نشتی نداشتی و نم پس نمیدادی، تازه صلاحیت گرفتن فرم را پیدا میکردی. از لحظه پر کردن فرم تا شمردن آرا، و حتی بعد از پیروزی در انتخابات، درستتر بگویم تا لحظه فارغالتحصیلی، فراهانی همچنان نشتی افراد را رصد میکرد. کسی نمیتوانست از این سیستم چند لایه سوراخ در برود.
اینطور بود که رقابت، بین تنگها و آنهایی که ادای تنگها را در میآوردند، آغاز شد. محل تبلیغات، تابلوی اعلانات مدرسه بود. شور و حال عجیبی بین بچهها، حاکم شد. بازار وعده و وعید داغ بود. یکی میخواست امتحانات خرداد را حذف کند، آن یکی بوفه را مجانی میکرد و یکی هم از جنس خودمان بود و میخواست خشتکهای پاره را بدوزد و کفشهای کهنه را واکس بزند. هرچه به روز انتخابات نزدیکتر میشدیم، وعدهها بزرگتر و عجیبتر میشد. آن وسط یکی از نامزدها خامی کرد و قول بستن دفتر معاونت را داد. همان روز فراهانی اسمش را روی تابلو خط زد و پسر بیچاره تا یک ماه بعد از انتخابات، بین موتورخانه مدرسه و دفتر معاونت، در رفت و آمد بود.
دانشآموزها توجهی به شعارها نداشتند و بیشتر دنبال وعدههای عملی بودند. برای همین هم یکی از نامزدها توانست به راحتی از بقیه جلو بزند. چون یک زنگ قبل از انتخابات، رفت بوفه و برای کل مدرسه، سفارش ساندویچ کالباس داد. خوب میدانست که نقطه ضعف ما همین نمکگیر شدن است. به حرمت نان و نمک، نامزد کالباسی با اختلاف زیادی رأی آورد. آن روز، ما گربههایی بودیم که داشتیم وسط حیاط خودخوری میکردیم.