آیدین سیارسریع طنزنویس [email protected]
قصه تحول عرفا و اهل تصوف همیشه از داستانهای جذاب برای من بوده است. همیشه به این نیت تذکرهالاولیا را باز میکردم که ببینم چه اتفاقی افتاده که فلان صوفی به دنیا و مافیها پشت پا زده و طریق تبتل و عاشقی گرفته است. چیزی که معلوم است، این است که هیچ عارفی از کودکی و بای دیفالت مظهر انوار حق نبوده و معمولا در میانسالی و پختگی، حادثهای افسانهای مسیر زندگی اینها را تغییر میداده است. مثلا مولانا در 40سالگی در مکتبش و درحضور ملازمان و شاگردان که هی میپرسیدند؛ استاد جزوه رو بخونیم کافیه؟ راه میرفته که ناگهان شخصی بیملاحظه و سرخ روی وارد مدرسه میشود. دو، سه جمله با هم صحبت میکنند و کلام شخص که شمس تبریزی نام داشته، آنقدر مولانا را درگیر میکند که درس و بحث و کار و زندگی را رها میکند و میشود مولانایی که امروز میشناسیم. درحالی که اگر ایشان امروز زندگی میکردند، به محض ورود شمس و سوالکردن او سریعا حراست دانشگاه را مطلع میکردند که با وی برخورد لازم را صورت دهد و دیگر کار به تحول و تغییر نمیکشید. درقصه تحول عطار نیشابوری آمده است که عطار داشته درعطاریاش کرم حلزون و عرق خارشتر و عرق بقیه بستگان شتر و اینها میفروخته که درویشی به وی وارد میشود. (که اینجا «وی» مجاز از مغازه عطاری است) درویش چند بار میگوید: «برای خدا چیزی بدهید» و عطار عنایتی نمیکند و احتمالا میگفته برو آقا پول خرد ندارم. درویش هم ناراحت شده و گفته: تو چه جوری میخواهی بمیری؟ عطار گفته: همانطور که تو میمیری. درویش گفته: عمرا بتونی اینجوری بمیری. عطار هم که معمولا تو کل انداختن کم نمیآورده، گفته میتونم! روتم کم میکنم. درویشِ بزرگوار هم نه گذاشته و نه برداشته، گفته: هر کی نمرد! عطار هم که فکر نمیکرده قضیه آنقدرها هم جدی باشد، گفته: اول تو! بعد درویش خیلی ریلکس دراز کشیده کف عطاری و چشمهایش را بسته و ریق رحمت را سر کشیده است. از آن به بعد، کلا مسیر زندگی عطار عوض شده است. بنده فکر میکنم اگر آقای نیشابوری امروز درمیان ما بود، اینطوری با مستمندان برخورد نمیکرد. اول درویش را تکریم میکرد، روی سرشان میگذاشت، بعد حلوا حلوا میکرد و درحین بوسیدن دست درویش به عکاسها اشاره میکرد که «بگیرین» و در آخر تیم رسانهای بزرگوار عکس را با کاپشن «عطار، نوکر مستضعفین، خار چشم ثروتاندوزان» پخش میکردند توی اینترنت. بعد درویش را با تیپا به بیرون هدایت کرده و برای ثبتنام به سوی وزارت کشور رهسپار میشدند! تصور کنید بقیه عرفا و سالکان و صوفیان اگر امروز بودند و میخواستند برای ریاستجمهوری ثبتنام کنند، چه وعدههایی میدادند:
وحشی بافقی: آرامش را برکشور حاکم خواهم کرد/ اعصاب ندارم، ترامپ مراقب رفتارش باشد/ میکروفن خبرنگاری که زیاد سوال میپرسید را میگیرد: اینو کی داده دستت؟ بزنم تو سرت؟
باباطاهرعریان: طرح ساماندهی گشتهای ارشاد در اولویت برنامههایم قرار دارد.
حکیم نظامی: اگر رئیسجمهوری شوم، وارد سیاست نخواهم شد.
ناصرخسرو: طرح تحول سلامت را پاره میکنم.
رابعه بنت کعب قزداری: من اگر رئیسجمهوری شوم... دو روز بعدش ردصلاحیت میشم. (بزرگوار الکی شعار نمیداد، واقعنگر بود.)
پ.ن: این روزها، قصههای تحول عرفانی هم به انتخابات منتهی میشود. شما چطور!؟