| جواد غذایی| همان موقعی که سعید داشت زیر دست و پایم تلف میشد، نامزد جدیدی وارد سالن شد. خیره شدیم به شال زرد و مانتوی قرمزش. داشت به سمت ما حرکت میکرد که یکی از مسئولان تلویزیونی شیرجه رفت روی کابلهای برق. فیوز پرید و دستگاههای برقی خاموش شد. فکر کردم بمبگذاری شده و از ترس همان جا نشستم. خانم جوان دوید سمت ما. یک نامزد انتحاری بود که میخواست درهمان ساعات اولیه نفلهام کند تا رأیهایم به سبد کس دیگری سرازیر شود. چشمهایم را بستم و اشهدم را خواندم. کسی هُلم داد و یکهو پرت شدم. اول فکر کردم موج انفجار بوده ولی دیدم نامزد هلم داده و دارد به سعید که روی زمین دراز کشیده، سیلی میزند. رنگ سعید سیاه شده بود. نشسته بودم روی صورتش. دست و پایش تکان میخورد. بیچاره کم مانده بود جانش را در راه خدمت به وطن بدهد. یادم باشد بعد از رئیسجمهوریشدن نشان شجاعت به او اعطا کنم.