درباره محل زندگی نویسنده
گمشدن در جنگل به من خیلی چیزها آموخت
بقا در آثارت موضوعی محوری است. آیا این موضوع همیشه برایت چنین مهم بوده است؟
من در جنگلهای شمالی کانادا بزرگ شدهام. و میدانید که در چنان جایی چیزی مهمتر از بقا به هر قیمتی نمیتواند وجود داشته باشد. من در اینباره همه چیز را روزهایی یاد گرفتم که در جنگل گم میشدم. در واقع در آن روزها بقا بخش مهمی از زندگی من بود.
از چه زمانی حس کردی مبارزه برای بقا فقط یک منازعه فیزیکی نیست و میتواند منازعات روشنفکری و سیاسی را نیز شامل شود؟
وقتی کانادا را بهعنوان یک کشور مورد مطالعه قرار دادم، متوجه شدم که بقا برای اهالی این کشور نوعی اشتغال ذهنی ملی است. وقتی در سالهای دهه شصت به آمریکا رفتم، حس کردم کسی در آنجا از وجود کشوری به نام کانادا خبر ندارد. کانادا را تنها در حد جایی مثلا برای ماهیگیری یا شکار میشناختند؛ که برادرشان زمانی به آنجا رفته بود. یادم است در دانشگاه هاروارد مرا بهعنوان دانشجوی خارجی به مراسمی دعوت کرده بودند و از من خواسته بودند لباس ملی کشورم را بپوشم؛ اما من لباس ملیام را در خانهمان در کانادا جا گذاشته بودم؛ و آنجا هم نمیتوانستم کفش برف پیدا کنم. تنها چیزی که از آن شب یادم مانده، نگرانی خانمهای میزبانم است که منتظر دیگر خارجیهایی که لباس ملی پوشیده باشد، ایستاده بودند؛ و البته کسی هم نیامد؛ چون این را همه میدانند که دانشجوی دختر خارجی آن وقت شب بیرون نمیآید! به هر حال من ماندم و میزبانانمان و انبوه غذاهایی که برای مراسم آماده شده بود.
درباره خارجیبودن هم خیلی چیزها نوشتهای...
آخر این نکتهای نیست که بتوان نادیده گرفت. در قلب آمریکا هم نمیشود این واژه را نادیده گرفت.
جایی نوشتهای که بیماری روانی آمریکا خودبزرگبینی و بیماری کانادا شیزوفرنی پارانویا است. میتوانی در اینباره بیشتر توضیح دهی؟
آمریکا بزرگ و قدرتمند است و کانادا کوچک و تهدید شده. شاید نباید از اصطلاح بیماری استفاده میکردم. شاید بهتر بود مثلا از ترکیب موقعیت ذهنی استفاده میکردم. مردان اغلب از من میپرسند چرا اغلب زنان کارهایم پارانویا دارند؟ نکته این است که آنها پارانوییدی نیستند، بلکه آگاهی به موقعیتشان آنها را به چنین رفتاری واداشته است. در مورد آمریکا هم این تصور که بزرگ و قدرتمندند یک توهم نیست؛ واقعا چنین هستند دیگر. چنین شده که بیشتر کاناداییها با آمریکاییها مشکل دارند.
در دل این رابطه کانادا و ادبیات کانادا چه جایی دارد؟
کانادا یک کشور اشغالشده نیست. کشوری مستقل است. کشورهای مستقل مسائل و مشکلات و حتی قهرمانان و ضدقهرمانان خودشان را دارند. ما اشغالشده نیستیم، اما مشکل این است که در این کشور تقریبا همه چیز را آمریکا بلعیده. نویسندگان ما حس میکنند کارکردن در آمریکا بهتر از کار کردن در کاناداست. البته چنین نیز هست و میشود گفت که یک جورهایی زندگی در کانادا شبیه زندگی در یک شهر کوچک یا روستاست. رویای آمریکایی را هم فراموش نکنید. کاناداییها از بلندپروازی به دورند؛ اما در آمریکا عاشق موفقیتند و حس میکنند هر کسی اگر بخواهد میتواند روزی رئیسجمهوری آمریکا شود و یا عکسش روی جلد نشریه پیپل بیاید.
خودت بهعنوان یک نویسنده بیشتر در آمریکا راحتی یا در کانادا؟
کانادا. البته بیشتر حملات به من در کانادا صورت گرفته؛ جایی که مال آنجا هستم. اصولا بیشتر دعواهای خانوادهها بین خودشان رخ میدهد نه با غریبهها. البته این را هم باید بگویم که بیشتر فروش کتابهایم نیز در کانادا بوده و نه در آمریکا. اگر به اندازه کانادا در آمریکا کتابهایم به فروش رفته بود، الان من یک میلیاردر بودم...
درباره نوشتن
تصویری که رمان میشود...
نوشتن شعر با نثر آیا برایت تفاوت زیادی دارد؟
به نظر من این دو فعالیت دو نقطه جداگانه مغز را درگیر میکنند. وقتی دارم داستان مینویسم حس میکنم درحال سازماندهی بهتری هستم؛ که البته این در نوشتن یک رمان بسیار اهمیت دارد. شعر نوشتن یک جورهایی مثل شناور شدن است...
وقتی میخواهی رمان بنویسی، اولین چیزی که در ذهنت پیدا میشود، چیست؟
یک تصویر، احساس یا حتی یک صدا. یک چیز کوچک؛ که میتواند به رمان بزرگی ختم شود. گاهی وقتها این بذر را از یکی از اشعارم که نوشتهام، برمیدارم. بقیه چیزها، ساختار و طراحی داستان و کاراکترها بعدتر در روند نوشتن به دست میآیند. من این جوری بلدم و نمیتوانم شکل دیگری بنویسم؛ یا مثلا ساختار کار را اول کار به دست آورم. یک جورهایی مثل نقاشی با کمک اعداد است که باید شمارهها را به هم وصل کرد تا به یک شکل کلی رسید. من بعضی اوقات از یک شعر شروع میکنم و آن مرا به یک رمان میرساند.
کدام کارهاتان با این روند خلق شده؟
تعدادشان زیاد است. در دومین مجموعه شعرم به نام حیوانات دهکده یک شعر کوتاهی است که دیوانگیهای رو به پیشرفت یک دیوانه نام دارد؛ که تمام مجموعه ژورنالهای سوزانا مودی را از نکتهای از آن گرفتهام؛ که خود آن نیز مرا به رمان شناور شدن هدایت کرد.
آیا این درست است که نویسندگان دنیا را متفاوت از دیگر مردم درک میکنند؟
این به خیلی چیزها ربط دارد که شاید مهمترینش کلمات باشد. اسکیموها برای برف از 42 کلمه مختلف استفاده میکنند که هر نوع برف با یکی از آن واژهها تعریف میشود. در زبان فنلاندی ضمیر مذکر و مونث وجود ندارد و اگر بخواهید به آن زبان رمان بنویسید باید از همان ابتدا با نامگذاری یا هر کار دیگر روشن کنید که شخصیتهایتان مرد هستند یا زن. میبینید که این امکانات زبان امکانی برای نوع داستانپردازی ایجاد و جلوی امکانهایی را نیز میگیرد و به این دلیل من نمیتوانم به پرسش شما جواب دقیقی بدهم. من نمیدانم دیگر نویسندگان دنیا را چگونه مشاهده و درک میکنند، اما براساس نامههایی که به دستم رسیده میتوانم درباره خودم بگویم که افراد گوناگونی در نوشتههای من بخشی از وجود خودشان را پیدا میکنند. بگذارید اینگونه بگویم که بهترین چیز درباره نویسندهها این است که آنها مینویسند. همه در کودکیشان یک چیزهایی مینویسند، اما سوال این است که چرا بعدها این کار را رها میکنند.
آیا هیچوقت در نوشتن، محدودیتهای زبان دست و پایتان را بسته است؟
این اتفاق برای هر نویسندهای رخ میدهد. برای هر نویسنده جدی البته.
چرا در داستانهایتان اینقدر لحظات خشن وجود دارد؟
بعضیها از اینکه زنی اینگونه بنویسد شگفتزده میشوند. میتوانم بگویم خشونت بخش مهمی از کار من است؛ حداقل بیشتر از آن حدی که در آثار جین آستن یا جورج الیوت وجود دارد. البته خشونت منحصر به آثار من نیست. چارلز دیکنز در صحنه مرگ نانسی در یکی از آثارش تمام فضا و مکان را پر از خون کرده بود؛ جوری که اگر من یا هر نویسنده زن دیگری آن صحنه را مینوشت بعید بود ناشری کارش را منتشر کند. درباره خودم باید این را بگویم که من در میان خشونت و مردمی که آشکارا رفتار و خشونتشان را بروز میدادند، بزرگ شدهام. وقتی تازه وارد دنیای بزرگتر از جنگلهای اطرافم شدم، فهمیدم خشونت تکاندهندهتر از آن چیزی است که ما از این عمل در ذهن داریم و به آن عادت کردهایم. خشونت تکاندهنده بیرونی را همان زمان شناختم.
اما جوری مینویسی انگار عمری با خشونت زندگی کردهای.
من درباره خیلی چیزهای دیگر هم که خودم تجربه نکردهام، مینویسم؛ مثلا من هیچ وقت سرطان نداشتهام یا هیچگاه چاق نبودهام. من حساسیتهای گوناگونی دارم و شاید درباره هر کدام از این حساسیتها نوشته باشم یا بخواهم بنویسم.
اسامی کتابهایت را چگونه انتخاب میکنی؟
من از روند نرمال پیروی میکنم و اجازه میدهم نام کارها خودشان پیدا شوند. بعضی وقتها نام کتاب در همان ابتدای کار خود را نشان میدهد و گاهی اوقات نیز هر راهی را برای یافتن یک نام خوب طی میکنی، غافل از اینکه نام مناسب همین بغل گوشت ایستاده است. بعضیها نیز در روند نوشتن سروکلهشان پیدا میشود؛ مثلا درباره شناور شدن باید بگویم که پیش از این نام دو بار تا مرز قطعی کردن نام پیش رفته بودیم و تقریبا 20 نام پیشنهادی دیگر را هم داشتیم بررسی میکردیم که به این نام رسیدم. اما چشم گربه از همان ابتدا معلوم بود و حتی اهمیت ساختاری و روایی نیز داشت. درباره قصه کلفت هم باید بگویم که در همان مراحل اول نوشتن پیشنهاد شد. البته حوالی صفحه 110 نامش را عوض کردم، اما وقتی تمام داستان نوشته شد حس کردم همان قصه کلفت مناسبتر است.
نگاهت به آثار سابقت آیا با لذت است یا با حسرت؟ اگر فرصتش پیش آید آیا چیزهایی از آثار سابقت را تغییر میدهی یا نه؟
زیاد به کارهای سابقم نگاه نمیکنم. در پاسخ شما باید بگویم که قطعا آثار چاپ شدهام را تغییر نخواهم داد. نکته جالب اینکه وقتی به آثارم نگاه میکنم، بعضی وقتها آنها را به سرعت تشخیص نمیدهم؛ مگر اینکه روی جلدشان را دیده باشم. بعضی اوقات هم درگیر این مسأله میشوم که در آن روزهای خاص به چه چیزهایی فکر میکردم.
حس نمیکنی منتقدان کانادایی با تو خیلی خشن هستند؟
نه؛ فکر میکنم منتقدان کانادایی با من خشنتر از همیشهشان نیستند.
آیا مادر شدن احساست را تغییر داد؟
یک دورهای در اوایل کارم بهشدت تحتتأثیر نویسندگان زن دیگر بودم؛ نویسندگانی چون ویرجینیا ولف با آن خودکشی تکاندهندهاش یا حتی نویسندههای منزوی و گوشهگیری چون امیلی دیکنسون یا کریستینا روزتی یا آدمهای شکستخوردهای چون خواهران برونته که جوان مردند و... وقتی به آنان که بیشترشان بچه نداشتند نگاه میکردم، حس میکردم نویسنده بودن و بچهدار شدن با هم جور نیست و نمیشود این دو را کنار همدیگر خواست. تا زمانی دراز حس میکردم باید یکی از این دو را انتخاب کنم: یا نویسنده بودن یا مادر شدن. تا اینکه تصمیم گرفتم به خودم این شانس را بدهم که در عمل این خواستهها را دنبال کنم.
درباره زنان نویسنده
به نگاه زنانه و مردانه اعتقاد ندارم
آیا درست است که چاپ کتابهای زنان در مقایسه با مردان روند دشوارتری دارد؟
میترسم پاسخ این سوال خیلی عرصه وسیعی را شامل شود. آخر سوال خیلی کلی است. شما درباره آمریکا میپرسید یا ایرلند و یا مثلا افغانستان؟ درواقع باید بگویم طبقهبندیهایی بسیار بسیار با اهمیتتر از جنسیت وجود دارد. بهعنوان مثال میتوانم به طبقه اجتماعی، سن، نژاد یا حتی رنگ پوست اشاره کنم. منطقه کار و زندگی و ریشههای ملی هم در این میان اهمیت دارند. و البته سرنوشت اقتصادی آثار قبلی نویسنده. البته شاید هم منظور شما اولین کار یک نویسنده زن در قیاس با مردان هم سن و هم طبقهاش باشد که در آن صورت با توجه به تجارب بیشتر زنان نویسنده باید در پاسخ شما گفت بله. متاسفانه بله.
در آمریکا هم؟
در آمریکا ناشرین تجاری هر چیزی را که بشود فروخت چاپ میکنند.
برای یک نویسنده زن نوشتن از زاویه دید یک مرد دشوار است؟
بیشتر راویان آثار من زن هستند، اما در عین حال زاویه دید شخصیتی را که مرد است را نیز در نوشتههایم ترسیم کردهام. توجه کنید که نمیخواهم ترکیب زاویه دید مردان را به کار برم. من به نقطه نظر زنانه و مردانه اعتقادی ندارم.
به نظرت با خواندن متن میشود به جنسیت نویسنده پی برد؟
شاید گاهی بشود، اما نه همیشه. یک چیزی این اواخر خواندم درباره نویسندهای که نمیتوانست آثارش را منتشر کند و بنابراین آنها را با نام یک نویسنده زن به ناشرین داد و کتاب نهتنها چاپ شد، بلکه پرفروش هم شد. مردان خیلی در این مورد که نویسندگان زن آنها را تصویر کردهاند، حساسند؛ اما نکته این است که بیشتر شخصیتهای دوست نداشتنی مردان را در دنیای ادبیات خود مردان نوشتهاند.
درباره نویسندگی
نوشتن راحتترین کار دنیاست
چگونه کار میکنی؟ میتوانی بگویی چگونه نخستین دستنویست را آماده میکنی؟
با دست مینویسم و روی کاغذ. ترجیحم نوشتن با رواننویس یا خودکارهای روانی است که به آسانی روی کاغذ میلغزند؛ چرا که خیلی سریع مینویسم. نسخه پاکنویس را اما خیلی سریع نمینویسم. باید کارهای زیادی روی دستنوشتهها انجام دهم و سپس وقتی که نوبت تایپ نهایی شد، خودم باید به تایپیست دیکته کنم چه بنویسد.
آیا زمان و مکان خاصی برای نوشتن داری؟ مهم است موقع نوشتن کجا باشی؟
سعی میکنم بین ساعت 10 صبح تا چهار بعدازظهر بنویسم. در این فاصله زمانی بچهام مدرسه است و میتوانم راحت کار کنم. وقتی هم بهشدت دارم روی رمانی کار میکنم بعدازظهرها هم مینویسم.
موقع نوشتن یک رمان به ترتیب از صفحه اول تا آخر را مینویسی یا ممکن است صحنهها را رج بزنی؟
نه، هر صحنهای موجودیت خودش را دارد. بعضی اوقات در یک روند خطی کار میکنم و برخی اوقات نیز تکصحنههایی را مینویسم. مثلا درباره رمان شناور شدن این اتفاق رخ داد و دو صحنه از این رمان را من پنجسال پیش از آغاز نوشتن بقیه رمان نوشته بودم.
سختترین مرحله در نویسندگی برایت چیست؟
من بعد از انتشار هر کتاب بیشترین دشواری را تحمل میکنم. جلسات پرسش و پاسخ، گفتوگوهای مطبوعاتی، امضای کتاب و...
راحتترین مرحله چه؟
برای من خود روند نوشتن سادهترین بخش این کار است. البته منظورم از سادهترین بخش کار این نیست که نوشتن کار سادهای است و در آن به هیچ گیر و گرفت و دشواری برنمیخورم. بلکه منظورم را شاید بهتر باشد با ترکیب لذتبخشترین مرحله کار بیان کنم. بین این دو مرحله هم بازنویسی و تصحیح قرار دارد که اصلا این روزها را دوست ندارم.
رابطه نزدیکی با ویراستارانت داری؟
من خودم قبلا ویراستار بودم و خیلی از کارهای ویرایش کارهایم را خودم انجام میدهم. پیش از اینکه کتاب را به دیگران نشان دهم بارها و بارها آن را بازنویسی میکنم. ترجیح میدهم دستنوشته نهایی کار که به دیگران نشانش میدهم تا حد مقدور نزدیک به نسخه نهایی کار باشد. این البته به معنای این نیست که با ویراستار کار نمیکنم. برای بهبود کار قطعا به نظر ویراستار گوش میکنم.
از آثارت مشخص است که پول نقش مهمی در افکارت دارد. آیا همیشه تا این حد نگاه اقتصادی به مسائل داشتی؟
وقتی فقیر هستی، چنین نگاهی اجتناب ناپذیر است. من در دورهای خیلی فقیر بودم و باید خیلی حساب شده حرکت میکردم. فقر من البته مثل فقر عامه فقرا نبود؛ و مرا یک نیرویی به سمت درست هدایت میکرد. درواقع در روزهای فقر احساس گیر کردن و گرفتار شدن نداشتم. از آن جایی که خانواده من در جنگل زندگی میکردند، نمیتوانم بگویم آنها فقیر بودند یا ثروتمند. در آن زندگی این چیزها اصلا مهم نبود. ما هرچه نیاز داشتیم، داشتیم- درواقع با گوشت و لبنیات و سبزی و میوه خودمان بزرگ میشدیم. بنابراین من در ساختار اجتماعی خاصی بزرگ شدم که این چیزها در آن اهمیت نداشت. بعد ناگهان با اینکه سنی نداشتم ناچار شدم زندگیم را خودم اداره کنم. از کودکی هم جوری تربیت شده بودم که بتوانم روی پای خودم ایستاده و از خودم حمایت کنم. هر چه گذشت این را نیز فهمیدم که پول برای زنان حتی اهمیت بیشتری نیز در قیاس با مردان دارد؛ چرا که میتواند تکلیف استقلال یا وابسته بودن زن را روشن کند...
به نظر میرسد علاقه و ارتباط ویژهای با هنرهای تجسمی داری. از همان نوجوانی این علاقه را داشتی؟
تمام نویسندگان و شاید هم تمام مردم زندگیهای موازی دارند؛ زندگیهایی که اگر آنها به راهی که الان درحال طی کردنش هستند نمیپیچیدند، قطعا آن راه موازی را دنبال میکردند. من از این زندگیها زیاد دارم؛ که یکی از مهمترینهاشان زندگی بهعنوان یک نقاش است. یادم میآید وقتی ده سالم بود فکر میکردم نقاش خواهم شد. در دوازده سالگی به طراحی لباس علاقهمند شدم و در ادامه نیز روند زندگی مرا به راهی دیگر برد. در دوره دانشگاه پول توجیبیم را از راه طراحی تئاتر و پوسترهای سیلک اسکرین پیدا میکردم و... نقاشی و طراحی یادگار همان دوران اولیه است که هنوز هم ادامه میدهم. خیلی از دوستان من نقاش هستند و قصد دارم در زمان بازنشستگی این هنر را جدیتر دنبال کنم.
درباره به یاد ماندنیترین و لذتبخشترین خاطرهای که بهعنوان یک نویسنده داری میتوانی بگویی؟
اولین شعری که از من چاپ شد یک لحظه ویژه و رویایی برایم بود. بامزه است که تمام اتفاقات خوب بعدی به اندازه آن لحظه برایم تاثیرگذار نبوده. آن روز واقعا بزرگترین روز زندگیم بود.